بابا علی 30 ساله شد
سلام دخترکم
دیروز تولد باباعلی بود ولی من شب تولدش براش تولد گرفتم ، بعدازظهرش با اینکه اصلاً حال نداشتم ولی عزممو جزم کردم لباسامو پوشیدم و اول رفتم یه سبد گل کوچیک بعد هم اومدم شیرینی فروشی دم خونمون و یه کیک تولد کوچک گرفتم و بردم خونه .
بابام تهران بود ولی بنده خدا سفارش داده بود تا میاد بیاد دوستش یه سبد گل گرفته بود و آورد ، تا سبد گل بابا را دیدم از خودم خجالت کشیدم ، گفتم تو رو خدا اینو اگه بدید من دیگه روم نمیشه گل خودمو به علی بدم .
خلاصه بابا زودتر از علی اومد و زحمت کشیده بود یه انگشتر فیروزه برای شوشوم گرفته بود . علی ساعت 10 و نیم اومد ، رفتم پایین استقبالش و از طرف خودم و دختر گلمون تولدشو تبریک گفتم ، جالب بود که اصلاً یادش نبود . بمیرم از بس از صبح تا شب مشغله کاری داره اصلاً حواسش دیگه به این جور چیزا نیست .
تا اومد بالا خیلی هیجان زده شد و من هم وقتی می دیدم خوشحاله ، خوشحال می شدم .
آرزومه که اونو خندان و خوشحال ببینم و وقتی خدای ناکرده غمی یا غصه ای تو چشماش باشه می خوام اصلاً زنده نباشم تا این غمو ببینم .
« علی جونم بیشتر از اون چیزی که در فکر کسی بگنجد دوستت دارم و بزرگترین خواسته ام از خدا اینه که تو کاری که شروع کردی و اینقدر با پشتکار و سختی داری ادامه اش می دی سرفراز و سربلند بشی و به موفقیت برسی . . . »
خدا جونم دستای علی منو رها نکن و خودت پشتیبان و محافظ و یاور همیشگیش باش و به جایی برسونش که قلب پاکش لیاقتشو قطعاً داره . . .
تنها یار و یاور ما خودتی پس ما را تنها نگذار ................ آمیییییییییییییییییییییییییییییییییین