اولین تکون نی نی من
سلام عزیزم ، جیگرم ، نفس مامان
دیشب خیلی حالم خوب نبود چون سرما خوردم و گلوم خیلی درد می کنه برای همین خوابیده بودم و بابا علی هم که طبق معمول خسته و بی حوصله .
من هم دیگه بهش اعتراض کردم گفتم درسته که خیلی خسته میشی ولی قرار نیست اصلاً حال و احوالی از فینگیلمون نپرسی ، بابا علی هم گفت آخه هنوز نه تکونی می خوره و نه می شنوه که چی بهش می گیم .
من هم گفتم حالا تو یه حال و احوالی بپرس اونهم دستشو گذاشت روی شکمم که شما یهو شروع کردی به دل زدن و مثل یه نبض که تند تند بزنه از خودت عکس العمل نشون دادی اصلاً بابایی مات مونده بود و هی می گفت وای داره دل می زنه و من که اشک شوق می ریختم خودمم باورم نمی شد که اینقدر زود به حرفهای ما عکس العمل نشون بدی عزیزم ، تعجب کرده بودم چون قبلاً یه چیزی مثل حباب اونهم یکی دوبار حس کرده بودم ولی ایندفعه خیلی جالب بود . . . به بابا علی گفتم دیدی هم تکون می خوره هم می شنوه و اون هم گفت خیلی هم باهوشه . . .
قربونت برم عزیزم ، هیچی نمی تونست تو اون خستگی بابا را بخندونه ولی تو تونستی ، بنده خدا اونم حق داره از صبح تا شب تلاششو می کنه تا بتونه پیشرفت کنه .
بیا دوتایی با هم از خدا بخواهیم که دستشو بگیره ، رها نکنه و اینقدر پیشرفت و رونق بهش بده که من و تو کیفش را بکنیم ، تو حتماً اگه از خدا بخواهی خدا قبول می کنه چون بی گناهی عزیز دلم
مامانی خیلی دوست داره و بی صبرانه منتظر شیرین کاریهای بعدیته . . .