این روزهای من . . . این روزهای تو
باران جونم . . . دخمل یکی یدونم . . .
این روزها داره به نهایت سختی طی میشه و مامانت اصلا مامان خوبی برای این روزهای تو نیست . . . دقیقا روز برگشت از تولدت وقتی که در تدارک جشن تولد خانوادگیمون بودیم گرفتاری برامون پیش اومد و هنوز تموم نشده . . . روزها یکی پس از دیگری و به سختی تمام میگذره و تنها صبر و صبر و صبر چاره ی این روزهای خونه ی ما شده . . .
تو عزیزم هم این وسط هم بهونه گیر شدی هم بالاخره رفتارای اطرافیا به شدت روت اثر گذاشته هر چند یه مدت مریض شدی و بی اشتهاییت ادامه داره ولی این شرایط روی غذا نخوردنت بی تأثیر هم نبوده . . .
دلم نمیخواست اینجا از غصه و ناراحتی حرفی باشه ولی اینقدر این اتفاق برام مهمه و شخصی که توش دچار مشکل شده اینقدر برای همه مون عزیزه که نتونستم اینجا حرفی نزنم . . .
این روزها لحظه به لحظه و نفس به نفس اونو صدا میکنم و روحم براش پر میکشه . . . انگار بند بند بدنم داره از هم جدا میشه و تنها دلخوشی این روزهایم سرگرم شدن با توست . . .
وقتایی هست که بغلت میکنم و فقط به آغوش کشیدن تو منو تو این شرایط آروم میکنه . . .
تزئینات تولدت که هنوز تو نایلونه به داخل کمد رفته . . . کیک تولدت که با عکست سفارش دادیم الان 12 روزه که توی یخچاله !!!
امیدوارم دوباره شادی به این خونه برگرده و روح هممون تازه بشه . . . این یه امتحان الهیه که باید با صبر از توش همه پیروز و سرافراز بیرون بیایم . . .
دوستای عزیزم اگه مطلبمو خوندید از ته دل برامون دعا کنید که سخت محتاج دعاتونیم . . .