سلااام عید همه مبارک
بالاخره سال 92 با تمام سختی ها و اشکاش تموم شد و پا گذاشتیم تو سال 93 . . .
امیدوارم سال 93 برای همه سالی پر از برکت و موفقیت و شادکامی باشه و هیچ کس رنگ غم را نبینه . . .
روزای آخر سال روزای پر از خستگی با حجم کاری خیلی بالاست . . . از طرفی سر کار بودن و از طرفی خونه تکونی طاقت فرسا . . .
خدا را شکر به هر شکلی بود خونه تکونی ما هم تموم شد و برای تحویل آماده شدیم . . . چون هر سال خونه بابام هستیم منم هفت سینم را بردم اونجا چیدم . . . و امسال چون مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) هست یه مراسم یک ساعته قبل از تحویل تو خونمون گرفتیم و بسیار خوشحالیم که این اتفاق افتاد چون حرفای خیلی خوبی تو این یه ساعت یاد گرفتیم . . .
سال تحویل شد و هزاران هزار بار . . . به اندازه ی عظمتش شاکر خدا بودم که اون لحظه دلم خوش بود و کنار بابای عزیزتر از جونم بودم . . .
دست و روبوسی کردیم و هدیه دادن ها شروع شد . . . که از همه لحظاتش لذت بخش تره
باران جون هم کلی اسباب بازی ، یه دستنبد و کلی لباس از بابا و مامانم و داداش و باباش عیدی گرفت که پس بعدی حتما عکساش را میذارم . . .
از روز اول طبق سالهای قبل دید و بازدیدا شروع شد و امسال دیگه خدا را شکر باران اصلا اذیت نکرد و دیگه کلا با جمع آشنا شده . . .
و کار مهمی که امسال انجام دادم از شیرگرفتن بارانه . . . چند وقتی بود میخواستم این کارو بکنم ولی چون درگیر مشکلات بودم اصلا نمیشد . . . من هم از روز دوم عید شروع کردم . . . چسب زدم و با خودکار قرمز رنگیش کردم . . . بمیرم الهی کلی گریه کرد و غصه خورد ولی خوب دیگه چاره ای دیگه نداشتم . . .چون وزن و قدش کلی از هم سن و سالهاش عقبه و میدونم به خاطر شیر خوردنشه . . . در روز 12 بار شیر میخورد که همین باعث میشد اشتهاش کم بشه و کلا اشتهایی برای غذا نداشته باشه . . . روز اول که کلا دمق و کسل بود انگار که مریض باشه و تب داشته باشه . . . شب هم که بعد از کلی گریه و بهونه آوردن تو دلم که راه میبردمش خوابید . . . روز دوم خیلی بهتر از روز اول بود یه چند باری سراغ گرفت و گریه کرد که سعی میکردم از یادش ببرم و شبش هم بهتر بود . . . خدا را شکر این روند ادامه داره و رو به بهتر شدنه . . . فقط تو شب شب اول و شب سوم به دلیل سنگین شدن از شیر مجبور شدم تو خواب بهش شیر بدم . . . امیدوارم این حال منم بهتر بشه که دیگه کلا قطعش کنم . . .
امروز هم که اولین روز کاریه و من دخی و همسری را گذاشتم اومدم . . . دلم برای هر دوتاشون خیلی خیلی تنگ شده دلم میخواد دوباره برسم بهشون دو تاییشون را کلی بوووس کنم
امروز برای ناهار هم مامانم اینا کلی مهمون دارن که متاسفانه من نتونستم بمونم و کمکش باشم البته خودشون این جوری خواستن اما خوشحالم ظهر زودتر میرم خونه . . .
تو این پست نشد عکس بذارم اما تو پست بعدی منتظر باش دخمل نازنازی من
( به خاطر اینکه شش ماه کلا از نوشتن وبلاگ دور بودم کلا نوشتن از سرم رفته و خیلی برام سخت شده برای همین جمله بندیهام کلا خنده دار شده )
خلاصه ایشالا تو پستای بعدی بهتر میشم