زیارت حضرت معصومه باران
سلام دختر عزیزتر از جوونم
تعطیلات نوروز 93 هم تموم شد و به من و خانواده ام خدا را شکر خیلی خوش گذشت . پروسه از شیر گرفتن باران روز به روز بهتر شد به طوری که الان حتی اسمش هم یادت رفته . . . دستتو میذاری روش میگی این چیه؟؟ . . . بعد هم با انگشتات یه تکه ازش میگیری میذاری دهنت میگی به به خوشمزست
تعطیلات آخر یعنی روزای 11 و 12 را با هم دیگه اول به ابیانه کاشان و بعد هم به قم برای زیارت حضرت معصومه رفتیم . . . روز اول که راه افتادیم صبحانه را نطنز خوردیم و حوالی ساعت 10 به ابیانه رسیدیم و شروع کردیم به پیاده روی . . . یه باران دل انگیزی هم میومد که فضا را دلنشین تر می کرد .... باران هم که دیگه کسی را دور و برش نمیشناخت سرشو خانوم زیر انداخته بود و برای خودش شعر میخوند و راه می رفت هر چی دنبالش میدویدیم که دستشو بگیریم گریه میکرد و میخواست مستقل خودش راه را ادامه بده . . .
اواسط راه به یه آشنایی برخوردیم که پدر و مادرش اونجا ساکن بودند به خانه ی قدیمیشون رفتیم و برای من مایه تعجب بود که هنوز تو این روستای قدیمی بدون امکانات سکونت وجود داره . . . نیم ساعتی هم با اون خانواده بودیم و دوباره به راه افتادیم . . .
تو مسیرش باران آش خور من هوس آش کرد که براش خریدیم با اینکه من خیلی مایل نبودم (به خاطر اینکه معلوم نیست سبزیش چطوری تهیه شده) و باران هم با چه اشتهایی میخورد هممون ذوق کرده بودیم چون همیشه باید دنبال باران میدودیم بهش غذا میدادیم
و وای برای برگشتن بیچارمون کرد باران .. . خانوم سوار ماشین نمیشد از پیاده روی تو اون کوچه ها و روستا خوشش اومده بود . . . از دستمون فرار میکرد . . . خلاصه اینقدر دنبالش دویدیم تا بالاخره بغلش کردیم و با گریه و زاری سوار ماشین شد . . . دیگه تو راه کلی هواسش را پرت کردیم تا خانوم خوابش برد . . .
برای ناهار به کاشان رسیدیم و همونجا ناهار را خوردیم و بعد از ناهار به طرف قم راه افتادیم . . . اول به مهمانسرا رفتیم یه استراحتی کردیم و وضو گرفتیم و برای نماز به حرم رفتیم . . . انچنان شلوغ بود که جرئت حتی رفتن به طرف ضریح را نداشتیم از همان دور سلام گفتیم و بعد از زیارت برای شام به خونه ی دوست پدرجون رفتیم که اونجا هم خوابت برد ولی بالاخره ساعت 11 به اصرار دخترشون و (البته مادربزرگ لجبازش) بیدار شدی و در عوض یه کاسه سوپ هم نوش جان کردی . . .
شب هم تا 2 نخوابیدی و من و مادرجون و پدرجون را بیچاره کردی . . . صبح هم هشت صبح بیدار باش را زدی و مستقیم سراغ پدرچون و مادرجون رفتی . . . صبحانه هم حلیم را زدیم تو رگ و برای نماز و ناهار راهی حرم شدیم . . . بعد از نماز ظهر و زیارت مهمانخانه حضرت برای ناهار رفتیم و یه غذای بهشتی خوردیم و از دوستامون خداحافظی کردیم و راهی اصفهان شدیم . . .
این دو روز خیلی بهمون خوش گذشت به خصوص وقت یاد روزای تلخ گذشته میفتادیم قدر کنار هم بودن را بیشتر میدونستیم