باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

زیارت حضرت معصومه باران

1393/1/19 8:56
نویسنده : نفیسه
883 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزتر از جوونم

تعطیلات نوروز 93 هم تموم شد و به من و خانواده ام خدا را شکر خیلی خوش گذشت . پروسه از شیر گرفتن باران روز به روز بهتر شد به طوری که الان حتی اسمش هم یادت رفته تعجب. . . دستتو میذاری روش میگی این چیه؟؟ نیشخند. . . بعد هم با انگشتات یه تکه ازش میگیری میذاری دهنت میگی به به خوشمزستخجالتابله

تعطیلات آخر یعنی روزای 11 و 12 را با هم دیگه اول به ابیانه کاشان و بعد هم به قم برای زیارت حضرت معصومه رفتیم . . . روز اول که راه افتادیم صبحانه را نطنز خوردیم و حوالی ساعت 10 به ابیانه رسیدیم و شروع کردیم به پیاده روی . . . یه باران دل انگیزی هم میومد که فضا را دلنشین تر می کرد .... باران هم که دیگه کسی را دور و برش نمیشناختخنثی سرشو خانوم زیر انداخته بود و برای خودش شعر میخوند و راه می رفت متفکرهر چی دنبالش میدویدیم که دستشو بگیریم گریه میکرد و میخواست مستقل خودش راه را ادامه بده . . .شیطان

اواسط راه به یه آشنایی برخوردیم که پدر و مادرش اونجا ساکن بودند به خانه ی قدیمیشون رفتیم و برای من مایه تعجب بود که هنوز تو این روستای قدیمی بدون امکانات سکونت وجود داره . . . نیم ساعتی هم با اون خانواده بودیم و دوباره به راه افتادیم . . .

تو مسیرش باران آش خور من هوس آش کرد که براش خریدیم با اینکه من خیلی مایل نبودم (به خاطر اینکه معلوم نیست سبزیش چطوری تهیه شده) و باران هم با چه اشتهایی میخورد هممون ذوق کرده بودیم چون همیشه باید دنبال باران میدودیم بهش غذا میدادیم از خود راضی

و وای برای برگشتن بیچارمون کرد باران .. . کلافه خانوم سوار ماشین نمیشد از پیاده روی تو اون کوچه ها و روستا خوشش اومده بود . . .متفکر از دستمون فرار میکرد . . . ابلهخلاصه اینقدر دنبالش دویدیم تا بالاخره بغلش کردیم و با گریه و زاری سوار ماشین شد . . . دیگه تو راه کلی هواسش را پرت کردیم تا خانوم خوابش برد . . .

برای ناهار به کاشان رسیدیم و همونجا ناهار را خوردیم و بعد از ناهار به طرف قم راه افتادیم . . . اول به مهمانسرا رفتیم یه استراحتی کردیم و وضو گرفتیم و برای نماز به حرم رفتیم . . . انچنان شلوغ بود که جرئت حتی رفتن به طرف ضریح را نداشتیم از همان دور سلام گفتیم و بعد از زیارت برای شام به خونه ی دوست پدرجون رفتیم که اونجا هم خوابت برد ولی بالاخره ساعت 11 به اصرار دخترشون و (البته مادربزرگ لجبازشعصبانی) بیدار شدی و در عوض یه کاسه سوپ هم نوش جان کردی . . .

شب هم تا 2 نخوابیدی و من و مادرجون و پدرجون را بیچاره کردی . . . خمیازهصبح هم هشت صبح بیدار باش را زدی و مستقیم سراغ پدرچون و مادرجون رفتی . . . نگرانصبحانه هم حلیم را زدیم تو رگ و برای نماز و ناهار راهی حرم شدیم . . . بعد از نماز ظهر و زیارت مهمانخانه حضرت برای ناهار رفتیم و یه غذای بهشتی خوردیم و از دوستامون خداحافظی کردیم و راهی اصفهان شدیم . . .

این دو روز خیلی بهمون خوش گذشت به خصوص وقت یاد روزای تلخ گذشته میفتادیم قدر کنار هم بودن را بیشتر میدونستیم قلبقلبقلبقلب

پسندها (2)

نظرات (2)

افسانه مامان پارمین
25 فروردین 93 8:04
واییییییییییی که چه دختری شده این عروسک خانوم . خیلی برات خوشحالم که روزهای تلخ رو پشت سر گذاشتی . امیدوارم همیشه شاد باشی دوست خوبم فدات بشم افسانه جون . . . امیدوارم تو دل هیچ کسی غم خونه نکن بخصوص دوستای گلم
سانی مامی شادیسا
26 فروردین 93 15:47
ماشالله به باران شیطون و شیرین زبونم. هزار تا بوسش کن از طرف من انشالله امسال سال خوبی در کنار عزیزانت داشته باشی و هیچوقت دل مهربونت غصه دار نباشه دوستم. فدای تو سانی جونم . . . ممنون عزیزم همچنین برای شما