باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

خطر از سرمون گذشت . . .

1391/2/19 10:36
نویسنده : نفیسه
292 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

خدا انگار دوباره تو را به من بخشید و بر سر من و بابا علی منت گذاشت . پنجشنبه شب با بابا و مامانم رفتیم باغ دوست بابا . از قرار یکی دیگه از دوستای ما قرار بود بیاد و تا اومدند دیدم سگ خونگیشونم با خودشون اوردند . من از هر نوع حیوون از سوسک بگیر تا دایناسور می ترسم یه ترس عجیب که هیچ کس نمی تونه درکم کنه .

سگه را با طناب بسته بودند ولی چون می خواست بازی کنه هی پارس می کرد و منم چون بسته بودندش بدون ترس نزدیکش نشسته بودم . مشغول حرف زدن بودیم که دیدم بازش کردند و چند قدمی منه . من از ترس پا شدم برم پشت بابا علی قایم بشم اینم یهو توجهش به من جلب شد و اومد به طرفم که باهام بازی کنه ، منم نفهمیدم چی شد فقط دیدم دارم می دوم و از ترس مامانمو صدا می زنم ولی پاهام بی حس شده بودند و من مرتب می خوردم زمین دوباره می خواستم بلند بشم ولی دو تا پاهام کامل فلج شده بودند تا اخر خوردم به دیوار و از حال رفتم . هیچ حسی تو بدنم نبود فقط بلند بلند گریه می کردم و دست رو شکمم گذاشته بودم فقط فکر بچم بودم . از بس بد خورده بودم زمین و داداشم و علی هم صحنه را دیده بودند داداشم گریه می کرد و می گفت چرا با خودت اینجوری کردی ؟

علی هم فقط دو تا دستشو گذاشته بود رو سرش و مات و متحیر شده بود . همه اون لحظه فقط بهم می گفتند چرا با خودت این کارو کردی ولی اصلاً ترس منو نمی فهمیدند .

بدنم هیچ حسی نداشت برای همین زیر بغلمو گرفتند و رفتم تو اتاق . ناراحتیم از این بود که سر بچم بلایی نیومده باشه می خواستم آماده بشم برم جایی که بتونم صدای قلبشو بشنوم ولی مامانم نگذاشت و گفت بگذار یه دوساعت بگذره اگه دل درد یا کمر درد شدید گرفتی خطری داره ولی الان برات بهتره که استراحت کنی .

علی هم که داشت دق می کرد اشک تو چشماش جمع شده بود و رنگش هم قرمز قرمز .

می گفت وقتی اونطوری خوردی زمین دو تا دستم گذاشتم رو سرم و احساس کردم که الان سکته می کنم . تازه اون موقع فهمیدم که چقدر دوستون دارم .

از بقیه اش هم نمی نویسم . . . . چون . . . .

خلاصه شب دو تا تکون کوچولو برای مامانش خورد و تا خیالم یکم راحت شد خوابم برد ولی این ترس تو وجود هر پنج تایی مون موند و بد جوری قهره کردیم . . .

فعلن که تکون می خوره و خدا را شکر دردی را هم احساس نمی کنم ولی منتظر سه شنبه ام تا برم دکتر و خبر قطعی ازش بگیرم . . .

خدایا من همه ی زندگیم را به تو سپردم خودت برام حفظش کن چون جز تو پناهی ندارم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

دکمه
16 اردیبهشت 91 12:14
الهی...

خداروشکر که الان نی نیت تکون میخوره....
نگران نباش...
توکل بخدا...



منم دو سه شبه که شبا کابوس سوسک می بینم...


مرسی دکمه جون ، مواظب خودتو آقامحمد سینا باش

میرزا کوچک خان
17 اردیبهشت 91 10:03
یه تغییر کوچولو توی لینک های وبلاگت بده عزیزم!


مثلاً؟؟؟!!!
خاله فهیمه
17 اردیبهشت 91 17:18

خدا رو شکر که به خیر گذشت
نترس مامان نفیسه فرشته ها مواظب نینی نانازی هستن


ممنون خاله فهیمه
سانی
18 اردیبهشت 91 11:26
آخییییییی بهانه جونم
مواظب خودت و نی نی باش
خدا رو شکر که داره تکون میخوره. ان شاله که هیچی نیست. نگران نباش



مرسی سانی جونم