تعویض دکتر - استراحت مطلق و . . .
دیروز یعنی یازدهم تیر ساعت ٤ نوبت داشتم . مثل همیشه موندم اداره و از اونجا راه افتادم ولی این دفعه خیلی اذیت شدم تا رسیدم یه چهارراه پایین تر . . . مرتب دلم درد می گرفت و دلم می خواست یه جا بشینم . . . احساس می کردم مثانه ام هر لحظه است که بیفته زمین . . . خلاصه با هزار بدبختی خودمو به مطب رسوندم و به عنوان اولین نفر وارد مطب شدم .
همون لحظه اول با حرفای دکتر شوکی بهم وارد شد که نگو . . . خانم دکتر تصمیم گرفته بود از ٥ مرداد تا ٢٤ شهریور بره خارج از کشور و به جای خودش ٢ تا دکتر جایگزین کرده بود . . . یکی برای مطبش و یکی هم فقط برای زایمان . . .
بعد از اون وقتی می خواست معاینه کنه دید که خیلی شکمم اومده پایین و برام استراحت نوشت ولی من که هنوز تو شوک رفتن دکتر بودم نه از این استراحت و پایین اومدن بچه ناراحت شدم و نه تونستم سؤالاتمو ازش بپرسم . . . باکلی اعصاب خوردی از مطبش زدم بیرون و پیش علی که رسیدم زدم زیر گریه . . .
علی هم که مثل همیشه اهل فکر کردنای مثبته می گفت خیر و مصلحتی تو این رفتن هست که ما نمی دونیم و قراره دکتر خوبی سر راهمون قرار بگیره . . .
خلاصه وقتی اومدم خونه بابام که حال و وضعمو دید زنگ زد به شاه سنائی نامی که تقریباً همه کاره بیمارستان سعدیه و اون هم دکتر عراقی را معرفی کرد که فردا پیشش برم . . .
یه شناخت تقریبی ازش داشتم ولی با پرس و جوهایی که کردم فهمیدم کارش خیلی خوبه ولی مطبش هم خیلی شلوغه و هم خیلی مراحل را باید قبل از خود دکتر بگذرونی . . .
خلاصه امروز با بابام رفتیم مطب دکتر . . . مریض بود که از مطبش بالا می رفت . . . بیچاره بابام خودشو از بین اون همه زن به جلوی مطب رسوند و آشنایی داد و منشی هم خیلی تحویل گرفت و قرار شد که برم اول مطب ماما . . . بنده خدا بابام می خواست بیاد با خود خانوم دکتر صحبت کنه و آشنایی بده که خیلی هوامو داشته باشه ولی ای دل غافل . . . منشی گفت شما خیالتون راحت خانومتونو خودم همه کاراشو انجام می دم !!!!!! بابام دراومده میگه ایشون دخترمند . . . جلو همه می زنه به تخته میگه وای اصلاً بهتون نمیاد . . . همه خانوما تو مطب فقط به ما خیره شده بودند . . .
خلاصه تو یه پست دیگه از امروز و دکتر سه ساعته ! براتون تعریف می کنم . . .