باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

اولین و اخرین بار

1391/7/30 1:45
نویسنده : نفیسه
216 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان

شب جمعه از طرف کار بابایی جشن دعوت بودیم اول یه کم تردید داشتم که برم ولی سپردم به خدا و گفتم برای دل بابات هم که شده برم . اما شما اماده برای لباس پوشیدن اصلا نبودی . یعنی می دونی باید شکمت سیر باشه و سرحال باشی تا بخوام بشورمت و لباساتو عوض کنم و چون وقت زیادی نداشتیم مجبور بودم شیر خوردنت را بذارم برای تو ماشین .

خلاصه شما هم اون روی عصبانیتو گذاشتی و گریه پشت گریه تا جایی که سیاه میشدی و نمی تونستی نفس بکشی . بغل بابا علی هم که اروم نمی گرفتی و من هم مجبور بودم به سرعت کارامو بکنم با اینکه خیلی از کارامو قبلش کرده بودم . وقتی هم که تو گریه می کنی اگه بغلم نباشی دست و پامو گم می کنم و می خوام دیوونه بشم از طرفی بابایی هم هی غر می زد که زود باش حالا دیر میشه . 

باید ببخشید ولی برای اولین بار سرت داد زدم و گفتم بسه دیگه و بغلت کردم . بمیرم الهی برات دیگه اروم شدی و هیچی نگفتی و باچشمای پر اشکت به من زل زده بودی . همون لحظه پشیمون شدم و انگار با یه پتک زدن تو سرم . الانم که دارم  تعریف می کنم گریم می گیره . این ولین بار و اخرین باری بود که صدای مامانی برات بلند شد از خدا صبر خواستم تا بتونم با ارامش باهات رفتار کنم عزیزم

تو جشن هم خیلی دختر ماهی بودی فقط شیر میخوردی اروغتو می زدی و دوباره می خوابیدی  و دل منو بیشتر می سوزوندی .

مامانو ببخش که مامانی دربست نوکرته . . .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سانی مامی شادیسا
1 آبان 91 15:30
نفیسه جون میدونم چه حسی داشتی... خیلییییییییییییی حس بدیه... خیلییییییییییییی
راستش من هم چند بار که شادیسا خیلی بد قلقی میکرد سرش داد زدم و دعواش کردم
بعدش خیلی پشیمون شدم و ازش عذرخواهی کردم . اون هم با لبخندش بهم فهموند که بخشیده
خدا باید بهمون صبر و تحمل بیشتری بده


واقعا خیلی بده - ایشالا خدا کمک کنه که مامانای صبور و مهربونی باشیم