اولین و اخرین بار
سلام عزیز دل مامان
شب جمعه از طرف کار بابایی جشن دعوت بودیم اول یه کم تردید داشتم که برم ولی سپردم به خدا و گفتم برای دل بابات هم که شده برم . اما شما اماده برای لباس پوشیدن اصلا نبودی . یعنی می دونی باید شکمت سیر باشه و سرحال باشی تا بخوام بشورمت و لباساتو عوض کنم و چون وقت زیادی نداشتیم مجبور بودم شیر خوردنت را بذارم برای تو ماشین .
خلاصه شما هم اون روی عصبانیتو گذاشتی و گریه پشت گریه تا جایی که سیاه میشدی و نمی تونستی نفس بکشی . بغل بابا علی هم که اروم نمی گرفتی و من هم مجبور بودم به سرعت کارامو بکنم با اینکه خیلی از کارامو قبلش کرده بودم . وقتی هم که تو گریه می کنی اگه بغلم نباشی دست و پامو گم می کنم و می خوام دیوونه بشم از طرفی بابایی هم هی غر می زد که زود باش حالا دیر میشه .
باید ببخشید ولی برای اولین بار سرت داد زدم و گفتم بسه دیگه و بغلت کردم . بمیرم الهی برات دیگه اروم شدی و هیچی نگفتی و باچشمای پر اشکت به من زل زده بودی . همون لحظه پشیمون شدم و انگار با یه پتک زدن تو سرم . الانم که دارم تعریف می کنم گریم می گیره . این ولین بار و اخرین باری بود که صدای مامانی برات بلند شد از خدا صبر خواستم تا بتونم با ارامش باهات رفتار کنم عزیزم
تو جشن هم خیلی دختر ماهی بودی فقط شیر میخوردی اروغتو می زدی و دوباره می خوابیدی و دل منو بیشتر می سوزوندی .
مامانو ببخش که مامانی دربست نوکرته . . .