اولین رستوران بارانی!
سلام دختر گلم . . . این چند روز حرفای زیادی واسه گفتن دارم ولی سعی میکنم تو چند پست برات بذارم .
جمعه ی هفته ی قبل بعد از اینکه با بابا و مامانم و بابا علی رفتیم رفاه و خریدای روز اربعین را کردیم تصمیم گرفتیم بریم رستوران اتایار . . . جایی که تو دوران بارداری رفتیم اونجا و برای اولین بار به خاطر ویار غذای اونجا به دلم ننشست . . . خیلی خوشحال بودم که این بار تو تو بغلمی و دارم به اونجا میرم تا رسیدیم اونجا خیلی دخمل خوبی بودی منم یه صندلی غذا اوردم و گذاشتمش تو و شما مثل خانوم توش نشستی اما وقتی غذا را اوردند تو مثل همیشه که موقع غذا خوردن اروم نمیگیری شروع به گریه کردی و من خوش خیال هم گفتم خوب بغلش میکنم و غذا میخورم . . . نگو شما به این هم راضی نبودی کم کم ایستادم و ایستاده غذا خوردم که دیدم نه دوباره شروع به نق نق زدن کردی ما هم از خیر غذا گذشتیم و شروع به رژه رفتن تو رستوران کردیم . . . خلاصه اونروز هم از غذا چیزی نفهمیدم البته بابایی هم کمکم بود یه کم اون میگرفت من غذا می خوردم یه کم هم من . . . مامان و بابام هم ناراحت بودن چون میدیدن غذا به ما نچسبید . . . ولی خوب اشکال نداره مهم این بود که تو بودی حالا چه اروم و چه نااروم اما تصمیم گرفتم تا یک سالت بشه دیگه نرم تا ببینم اون موقع بهتر میشی یا نه . . . این هم یه عکس خوشمل از دختر گلم تو رستوران اتایار