اندر احوالات اولین روزهای بهاری باران
سلام به دختر گل قشنگم . . .
مامانی این روزها خیلی شیرین و دوست داشتنی تر از قبل شدی . . . د د را خیلی قشنگ و واضح میگی وقتی یه چیزی بخوای و بهت ندیم کلی اد اد میکنی تا اون چیزو بگیری . . . بای بای هم میکنی و از همه جالبتر اینکه دیگه همه را میشناسی و اسم هر کیو میبرم به طرفش نگاه میکنی . . . وقتی هم بابایی نباشه و بپرسم بابا کجاست به طرف در نگاه میکنی . . . و من کم کم دارم میفهمم که دخمل کوچولوم داره بزرگ میشه . . .
تنها چیزی که این روزا خیلی بابتش ناراحتم غذا نخوردنته که منو کلافه کرده . . . روز 19 فروردین برای چکاب ماه هفتم دکتر بردمت که تنها 450 گرم اضافه شده بودی و قدت هم اصلا رشد نکرده بود دکتر راضی بود ولی من خودم انتظار بیشتری داشتم . . . به غذا و میوه هات خیلی چیزا اضافه شد که امیدوارم با این تنوع غذا خوردنت بهتر بشه . . .
راستی چند روزی هست با بابایی داریم میریم پیاده روی و شما دخمل گل هم خوب همکاری میکنی هوا خیلی خوبه و اب زاینده رود هم باز شده و شما هم معلومه که کلی کیف میکنی چون میزنی زیر اواز . . . یه دو بارش را کالسکه برات بردم که توش خوابیدی ولی دو بارش با وجود کالسکه میخواستی بغلمون باشی . . . دیروز که از کنار زاینده رود رد شدیم و پر از اب شده بود بابایی ازمون عکس گرفت. اینم عکس مامانی و دخمل نمکیش :