پایان هشت ماهگی همراه با سرماخوردگی
سلام دلبرکم . . . عزیزترین عزیزم . . . بارانم
چند روزی بود که تو ذهنم احوالاتی که باید برای ماه هشتم زندگیت را تو وبت مینوشتم مرور میکردم که متاسفانه دو روزه سرما خوردی و من باید از حالات سرما خوردگیت بنویسم .
چند شب قبل توی شب بیدار شدم و دیدم همه ی لباسات را پر کردی از اونجا که میخواستم پات نسوزه و لباساتو عوض کنم بیدارت کردم و پاتو شستم و فکر کنم اون موقع بود که سرماخوردی چون تا دو روز بعدش لب به غذا نزدی و دیشب هم علائمش بروز کرد اول تب و بعد هم ابریزش تا امروز عصر تبت را با استامینوفن کنترل کردم ولی امروز دیگه خیلی بیحال شده بودی و مدام گریه میکردی برای همین مجبور شدیم وسط مهمونی که برای بارداری زنعمو سودی برگزار شده بود کلینیک بریم هر چند بابات خیلی راضی نبود چون اون همیشه دوست داره تو پیش دکتر خودت بری . . . خلاصه به هر صورتی بود بردمت و دکتر هم سریع دیدت و دارو نوشت و تایید کرد که سرماخوردی و گلوت ملتهبه . . . تا همین الان تو بغلم بودی و تابت میدادم که خوابت ببره . . . خدا را شکر هم زود خوابت برد چون داروها دیگه اثر خودشو کرد . . .
ولی بدون با هر اشکی که امشب ریختی من و بابایی هم اشک ریختیم دلم میخواست هر دردی داشتی تو وجود خودم میکردم تا تو اروم بشی . . . اصلا طاقت دیدن بی حالیت را ندارم مامانی . . . مدام هم به تموم بچه های مریض دعا میکردم که ایشالاه هیچ پدر و مادری مریضی بچشو نبینه . . .
خیلی دوست دارم و امیدوارم خیلی زود خوب بشی دختر عزیزم