روزهای بهاری باران
باران جونم این مریضی بدترین مریضی بود که تا به حال تو عمرم دیده بودم . . . الان بعد از 20 روز تازه داری یه کم رو به بهبودی میری . از اون پست تا حالا ما مجبور شدیم دوبار تو را برای سرفه های خلط دار و سنگینت و ابریزشت و همچنین چکابت دکتر ببریم . . . برای چکاب همون دوشنبه رفتیم دکتر که متاسفانه 60 گرم از اون هفته که دکتر بودیم کم کرده بودی که هم مال تب بود هم اینکه اشتهای غذا خوردن نداشتی . . . برای همین کلی حرف از خانوم دکتر شنیدیم و گفت باید شیر روزتو قطع کنم !!!!!
خلاصه وزنت 7900 قدت 67 و دورسرت ٤٥ در هشت ماه و 10 روزگی
کلی هم غذاهای خوشمزه به غذات اضافه کرد که قربون بخورش برم من تو که انگار روزه غذا گرفتی .
چند روز بعد از اون روز یعنی 21 اردیبهشت به خاطر سرفه های شدیدت دوباره رفتیم دکتر و چه خوب شد هم که رفتیم . دکتر ازیروسین و زدیتن داد و الان که 5 روزه خوردی خیلی بهتر شدی . . .
برای غذات هم به راهنمایی دوست گلم نگین جون تصمیم گرفتم چند روز اصلا غذا بهت ندم که این عادت سر برگردوندنت از سرت بیفته چون از طرفی هم اصلا اشتهای غذا خوردن به خاطر مریضیت نداشتی . . . دو سه روز که گذشت و تو هم بهتر شدی کمی از ابگوشت مادرجون اینا را بهت دادم که دیدم انگار استقبال کردی و انگار خدا دنیا را بهم داده بود از دیروز تا حالا یه کم غذا خوردی و من فوق العاده خوشحالم . . .
راستی دیروز تولد بابایی بود و من و تو هم برای بابایی یه تولد کوچولو گرفتیم . . . روزش خوابوندمت و کیک درست کردم که برای اولین بار هی بد نبود اینم عکسش:
روز قبلش هم رفتم بیرون و یه حوله حمام برای بابایی کادو خریدم . شب قبلش هم جوجه تو مواد خوابوندم و مادرجون و پدرجون و داداشی را دعوت کردم اونا هم زحمت کشیدن لب تاپ به بابایی کادو دادن که اصلا کادوی من و تو را پوشوند . . . خلاصه که شب خیلی خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت . . .
و اما کارایی که تو همین مریضی یاد گرفتی تو این چند روز کلی پیشرفت داشتی : دس دسی و سرسری و نانای را با هم یاد گرفتی . . . سق هم میزنی و من برات کف میکنم . . . بعضی وقتا همه را با هم قاطی میکنی و خوردنی تر میشی نفسم
باز هم میگم که یادت نره مامان و بابایی عاشقتن . . . تنها بهانه ی زندگی ما