پایان 9 ماهگی باران
سلام دختر عزیزتر از جونم . . . قربون اون شیرین کاریات بشم که روز به روز داره بیشتر میشه . . .
جیگر مامان امروز 9 ماهش تموم و وارد ده ماهگی شد . . . از بعد از مشهد خیلی سرمون شلوغ بوده . . . هم اومدن پسر عموی من با خانومش و نی نی گولوش هم مراسم ازدواج دختر عمومه و هم سرکار اومدن مامانیت . . .
هفته ی اول سرکار رفتن خیلی سخت بود البته انگار فقط برای من چون تو توی خونه تقریبا اروم بودی و با خاله و دختراش بازی میکردی ولی هفته ی بعد انگار که دیگه فهمیدی نبودن مامان از صبح تا ظهر دیگه همیشگیه و دخترخاله ها هم برات عادی شدن بهانه گیر شدی البته دندون دراوردن هم توش بی اثر نیست اخه لثه ی بالاییت دو تا تاول زده و همین روزاست که مرواریدای دیگه هم جوونه بزنه . . . برای همین هم دوباره بدغذا شدی هم بدقلق . . . صبح دیگه از 8 نمیخوابی انگار فهمیدی که مامانت کنارت نیست . . . قبل از ظهر هم که خوابت میگیره چون نیستم که با شیرخوردن بخوابی خاله تو را سوار کالسکه میکنه و تو پارکینگ اینقدر تابت میده تا خوابت ببره و بعد کالسکه را میاره توی اتاق . . . نزدیکای 2 که میرسم دیگه بیدار شدی . . . هفته ی اول خیلی خوب تحویلم گرفتی و مدام لبتو میچسبوندی به لپم و یعنی میخواستی بوسم کنی که با این کارت خستگی تمام عمرمه از تنم به در میکنی ولی هفته های بعد به خصوص اگه ندا اونجا باشه میچسبی بهش و بغلم نمیای تا اینکه بخوام شیرت بدم میپری تو بغلم
از چکاب 9 ماهگیت بدم که اینبار حتی دیرتر از وقت قبلیش شد و مجبور شدیم تو را یک هفته دیرتر ببریم . . . وزنت باز هم خیلی زیاد نشده بود یعنی تو 40 روز فقط 300 گرم اضافه کرده بودی و شده بودی 8200 دور سرت هم 45.5 ولی قدت را فراموش کردم ببینم . . . و دوباره یه سری برنامه غذایی جدید . . .
امشب عروسی نعیمه است برای همین دیشب با بابایی بردیمت ارایشگاه کودکان گلزار . . . اولش خیلی خانوم نشستی و کلی به همه جا نگاه میکردی و میخندیدی حتی پیش بند هم که بستن واکنش نشون ندادی ولی وقتی قیچی را گذاشت به سرت ترسیدی و شروع کردی به گریه کردن . . . بمیرم برات مقاومت نمیکردی همینطور سرت را پایین انداخته بودی و زار میزدی که خودم هم دلم میخواست بشینم و باهات گریه کنم . . . خدا را شکر اقای ارایشکر خیلی کارش تمیز و سریع بود و خیلی زود کارت تموم شد وقتی بلندت کردم از روی صندلی خوشحال بودی و میخندیدی بعدش هم یه جایزه از اونجا برات گرفتیم و اومدیم
و اما از شیرین کاریای باران جونم . .
الان دیگه مثل جت سینه خیز میری و شدی جاروبرقی خونه . . . کافیه حواسم نباشه تا کوچکترین اشغال را حتی از لابلای پرز فرشها دربیاری و بذاری تو دهنت شونه و برس را میدونی برای موهاته از من میگیری و میخوای به سرت بزنی . . . گاهی وقتا هم با موبایل اشتباه میگیری و باهاش با کلمات خاص خودت حرف میزنی . . . این روزا قاشق و خیار و کنترل و خیلی چیزای دیگه برای تو نقش موبایل را بازی می کنن مدل رقصیدنت هم که قبلا فقط مثل یویو بود پیشرفته شده . . . فدای دستای کوچولوت بشم اونا را بالا میاری و به حالت رقص تکون میدی رقاص من
راستی یه چیز مهم . . . دخترم از جمعه تا حالا به من ماما میگه . . . اولش فک میکردم اتفاقی گفتی ولی تا بخوام شیرت بدم و یه کم دیر بشه مدام میگی ماما ماما و این منم که تو ماما گفتن تو ذوب میشم
از خاله هم اووووه را یاد گرفتی و تا یه چیز می بینی که برات زیاد یا تعجبیه چند بار میگی اووو وه . . .. نه را هم میگی وقتی بخوام از بغل پدرجون بگیرمت و بریم بالا یقه پدرجونو میچسبی میگی نه نه
خلاصه که تو این ماه خیلی پیشرفت داشتی و شاید من خیلیاش را یادم رفته باشه که بنویسم ولی منم مثل همه ی مامانای دیگه میخوام بهت بگم خیلی باهوش و زرنگی دختر عزیز دردونه ی من
باز هم میگم تو یک کلام من و بابایی عاشقتیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم