باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

و ما امدیم با کلی خبر و خاطره

1392/3/19 9:44
نویسنده : نفیسه
181 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملکم . . . نفس نفیسه . . .

این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت و کلی پیش هم بودیم . . .لبخند

پرواز رفتمون تقریبا دو ساعت تاخیر داشت و استامینوفنی که برای پرواز بهت داده بودم به هواپیما نرسیده اثر خودشو کرد و تموم شد برای همین مجبور شدم کلی تو هواپیما سرت را گرم کنم ولی اخراش به خاطر جاتنگی بهونه گرفتی . . . شب ساعت 12 رسیدیم هتل و برنامه حرم را گذاشتم برای ظهرا و شبا . . . متاسفانه تو همون روز اول گرما زده شدی و تو راه تمام صبحانه ای که بهت داده بودم را بالا اوردی تعجبو از اونروز تا حالا لب به غذا نزدی .. .  دو هفته قبل کلی تلاش کردم که غذاخوردن خوب بشه و تو هم باهام همکاری کردی ولی این چند روز فقط اب میخوردی یا اب میوه معلوم بود کلی عطش داشتی با اینکه قبل و بعد از حرم دست و صورتتو میشتسم و گوشاتو خیس میکردم ولی اخرش گرماش بهت اثر کرد . . . جدای از این مساله خیلی سفر خوبی بود و تو اکثر وقتا باهام همکاری میکردی برای نماز که کلی چیز جلوت میذاشتم تا بازی کنی ولی اخرش از اونجایی که تازه سینه خیز را یاد گرفتی یا دست به مهر بقیه میزدی یا سراغ کفشا و کیفاشون میرفتی . . .چشمک بابایی هم خیلی کمکمون میکرد و تو را بغل میکرد و باهات بازی میکرد . . . برگشتنه دیگه استا ندادم و خوشبختانه خودت از اول تا اخر شیرخوردی و خوابیدی . . .

برگشتنه پدرجون و مادرجون که کلی دلشون برات تنگ شده بود اومدن دنبالمون . . . اول یه جور خاصی بهشون نگاه میکردی و انگار کم کم داشت یادت میومد و وقتی هم که یادت اومد دیگه از بغلشون تکون نخوردی . . .

از سوغاتی هات بگم که همش مال خودت بود کلی لباس و گل سرای رنگارنگ برات اوردن . . .خجالت

از شنبه قرار بود بیام سرکار که چون حامد و خانومش میومدن و پدر جون اینا هم میخواستن به فرودگاه امام برن من و تو هم مجبور شدیم دنبالشون بریم نیشخند و اینطوری بود که بعد از اون سه روز یه مسافرت یه روزه را هم با ماشین تجربه کردی که اینجا هم کلی بهمون حال دادی و خوش اخلاق بودی . . .

از امروز هم که مامانی تنهات گذاشته و امده سرکار و کلی غصه داره گریهدیشب کلی ازت عکس گرفتم تا امروز همشو نگاه کنم و فدات بشم . . . از شب تا صبح چندین بار بیدار شدم و الکی شیرت دادم و نگاهت کردم ولی اخرش من 7ساعت ازت دورم . . . صبح تا اومدم از واحد بیام بیرون بیدار شدی و صدای گریه ات بلند شد که یهو خودم هم گریم گرفت که مادرجون گفت برو یه جوری ارومش میکنم . . .نگران

نمیدونم باران جونم کار درستی کردم یا نه ولی بدون همین سر کار اومدن هم به خاطر خودت و ایندمونه ولی بدون دوری از تو برای خیلی سخته . . . سخت تر از هر چیزی که فکرش را بکنی . . .دل شکسته الان دلم میخواست پیشم بودی و کلی بوس ابدارت میکردمماچ و باهات بازی میکردم ولی حیف که وقتی پیشت بودم همش حرص کارای خونه را میخوردم و میخواستم اول به اون کارا برسم . . .

حالا دیگه تصمیم گرفتم عصر که اومدم خونه غیر از غذا هیچ کار دیگه ای نکنم و اول از همه در اختیار تو باشم . . . بالاخره برای بقیه کارا هم یکی را میگیرم . . .

باران جونم خوشگل مامانی عاشقانه دوست دارم با بند بند وجودم . . ..قلب 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

می خوای تولد بگیری؟؟؟
19 خرداد 92 10:48
می خوای تولد بگیری؟ یه سر به ما بزن, خوشحال می شی... یادت نره از 10% تخفیف استفاده کنی. www.tavalood.rozblog.com
فهیمه
21 خرداد 92 15:39
سلاااااام همیشه به سفر و زیارت باشین
زیارت قبول
چشمتونم روشن
ایشالا همیشه به سفر و زیارت


ممنون
افسانه مامان پارمین
24 خرداد 92 18:06
نفیسه جونم ، باران عزیزم ، زیارت قبول .
نفیسه چند روز اول سرکار اومدن خیلی سخته. خدا مادرت رو برات نگه داره که مواظب باران جون هست . آفرین به مامان نفیسه که اینقدر به فکر دخترمونه


قربونت برم ممنون افسانه جونم
سانی مامی شادیسا
1 تیر 92 14:44
مشدی باران خانم زیارت قبول

نفیسه جون به این دوری عادت میکنید به زودی. خدا رو شکر که باران رو پیش مامانت میذاری . اگه میخواستی مهد بذاریش که دیگه باید همه اش دلشوره داشتی. الان فقط یه کمی دلتنگیه که با گذشت زمان درست میشه
عوضش وقتی پیشش هستی دیگه بیشتر قدر همو میدونید.


ممنون سانی جونم . . . اره از این بابت خیلی خوشحالم که دیکه مهد نمیذارمش