باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

دیشب خوابتو دیدم عزیزم

نزدیکای صبح امروز ، قبل از اینکه برای نماز صبح بیدار بشم خواب دیدم نی نی مون دخمله و با خاله های من رفته بیرون  بعد اومدند و گذاشتندش روی زمین تا اومدم بالای سرش دست و پا می زد و ذوق می کرد تا بغلش کنم . یه دختر گل و مامانی . یه لباس صورتی و جوراب شلواری پوشیده بود و موهای بالاسرش را با کش بسته بودم . داشتم براش ذوق می کردم و تا اومدم بغلش کنم از خواب بیدار شدم . صبح تا حالا دلم بدجوری بی قرارش شده و دلم می خواد بغلش کنم و بوسش کنم و بوش کنم . ولی چکار کنم که خیلی دیگه مونده تا ببینمش . . . . فرزند گلم ، خیلی می خوامت ، عاشقانه دوست دارم و بند بند وجودم تو را می طلبه ...
18 اسفند 1390

نوبت سوم ویزیت

سلام جیگر مامان . دیروز عصر ساعت 7 و نیم بعد از ظهر نوبت از خانم دکتر داشتم . دقیقاً سر ساعت 7 و نیم به مطب رسیدم . اول منشی فکر کرد دیر کردم ولی وقتی خودش دید توی پروندم زده 7:30 دیگه چیزی نگفت . خلاصه فشار و وزنم را چک کرد . وزنم یک کیلو و نیم کم شده بود و فشار 10 روی 5 بود . همون موقع هم رفتم داخل. خانم دکتر گفت بخواب تا معاینه ات کنم . دست گذاشت روی نقطه ای که نی نی خوابیده بود و گفت خیلی خوبه و بزرگ شده . اما انگار شما خوشت نیومد و از اون موقع تا دو ساعت بعد سفت شده بودی . یه آزمایش خون برام نوشت که نوبت بعدی که 20 فروردین 91 جوابش را باید ببرم . ولی دیگه سونو ننوشت . اتفاقاً ازش سؤال کردم که می خوام از سلامتش مطمئن بشم ولی گفت خ...
17 اسفند 1390

هفته سیزدهم

سلام . از شنبه وارد هفته سیزدهم شدم یعنی هفته آخر سه ماهه اول . تو خیلی از سایتها خوندم که این هفته هفته ی آخر تهوع و ویاره که امیدوارم همینطور باشه و حالم بهتر بشه . دیشب با باباعلی رفتیم بیرون که یعنی یه لباسی برای شب عید بگیریم . از بس دیر رفته بودیم همه خیابونها و مغازه ها خلوت بود . اصلاً آدم شک می کرد که شب عید باشه ولی بالاخره با دیدن شب بو و ماهی بوی عید را حس کردیم . یادمه پارسال از بس لاغر کرده بودم فقط ذوق داشتم که لباس بخرم و هر چی هم که می پوشیدم بهم می خورد ولی الان با اینکه هنوز توی ماه چهارم نرفتم دو سه سایز نسبت به پارسال اضافه کردم . البته این تقصیر نی نی گولی نیست بلکه توی این سال بخصوص از خرداد به بعد نه دیگه پیاده ...
15 اسفند 1390

هفته دوازدهم

سلام . دیروز رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم که چند وقت دیگه که ریزش مو شروع میشه حداقل کمتر بریزه و هم اینکه حداقل حالا که اصلاً حالم خوب نیست که سشوار بکنم احتیاجی نداشته باشم . بعد از آرایشگاه رفتم خونه مامان علی و قرار شد که علی شب بیاد دنبالم . مامان علی تا فهمید که من می خوام برم اونجا سیرابی بار گذاشته بود!! من هم که اصلاً به این غذا مایل نیستم همینطور مونده بودم چکار کنم . بالاخره وقتی آماده شد دیگه تو رودربایستی خوردم ولی حداقل با این فکر می خوردم که انشاء اله حالم بهتر بشه . ولی امروز صبح که دوباره با همون حالت تهوع از خواب بیدار شدم و لحظات بدی را می گذرونم . فقط امیدوارم هفته آینده که آخرین هفته ماه سومه دیگه این حالت تموم بش...
10 اسفند 1390

مقدمه

سلام . متأسفانه من روز اولی که وبلاگ درست کردم از بس هول بودم آدرس وبم را اشتباه تایپ کرده بودم و تا امروز توی همون وب خاطرات را ثبت می کردم ولی امروز تصمیم گرفتم آدرس وب را درست کنم که مجبور شدم یه وب جدید تهیه کنم و از اونجا که نمیشه مطالب را از اون قبلی به اینجا اختصاص بدم ادامه ماجرا را توی همین وب ثبت می کنم . آدرس وب قبلی :bahanahiezendegi.niniweblog.com  
7 اسفند 1390