باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

نیمچه سیسمونی

سلام دختر نازم . . . پارسال که مامان و بابام رفتم مکه یه سری لباس از اونجا خریدم که اکثراً مخصوص یک سال به بعد بچه میشه و نصفش پسرونه و نصفش دخترونه شد چون اون موقع کسی خبر نداشت که من یه دخمل ناز پیدا می کنم . . . امسال که بابا تنها به عنوان معاون کاروان رفت دیگه خبر داشت ولی متأسفانه ناشی بود و نمی دونست که چه سایزی و چه چیزایی بیشتر بدرد می خوره . . . فقط همینو بگم که تنها 6 تا شیشه شیر در سایزهای مختلف برای دخمل آورده . . . یه سری سرهمی که همه یک سایز و همه یه مدل هستند . . . حالا خوبه که تو بسته بندی رنگاش باهم فرق می کنه وگرنه همه هم یک رنگ می شد . . . یه چند تایی هم عروسک آورده بود . . . با هزار تا ذوق و شوق این لباسا را از ساک در م...
23 تير 1391

تعویض دکتر - استراحت مطلق و . . .

دیروز یعنی یازدهم تیر ساعت ٤ نوبت داشتم . مثل همیشه موندم اداره و از اونجا راه افتادم ولی این دفعه خیلی اذیت شدم تا رسیدم یه چهارراه پایین تر . . . مرتب دلم درد می گرفت و دلم می خواست یه جا بشینم . . . احساس می کردم مثانه ام هر لحظه است که بیفته زمین . . . خلاصه با هزار بدبختی خودمو به مطب رسوندم و به عنوان اولین نفر وارد مطب شدم . همون لحظه اول با حرفای دکتر شوکی بهم وارد شد که نگو . . . خانم دکتر تصمیم گرفته بود از ٥ مرداد تا ٢٤ شهریور بره خارج از کشور و به جای خودش ٢ تا دکتر جایگزین کرده بود . . . یکی برای مطبش و یکی هم فقط برای زایمان . . . بعد از اون وقتی می خواست معاینه کنه دید که خیلی شکمم اومده پایین و برام استراحت نوشت ولی من که...
12 تير 1391

عنوان نداره . . .

سلام ، چند وقتی هست که می خوام بیام و بنویسم از اتفاقاتی که به دختر گلم مربوط میشه ولی تا میام شروع کنم می خوام یه عنوان براش بذارم ولی هیچی به ذهنم نمیاد برای همین نمی نوشتم . . . دیگه الان راحت نوشتم عنوان نداره که بتونم در مورد هر مطلبی با دختر گلم حرف بزنم . . . چند روزی میشه که سه ماهه دوم را تموم کردم و وارد ماه هفتم شدم . . . یعنی 25 هفته و 5 روز که شد وارد ماه هفتم شدم و امروز که روز اول هفته 28 هستش 10 روزه که وارد ماه هفتم شدم . . . از اول ماه هفتم ورمها کم کم شروع شده ، کفشای تابستونی هم که می پوشیدم کم کم کفاف این پای ورم کرده را نمی ده . . . از خواب که پا میشم دستام تپلی شده و انگار خون داره از سر انگشتام می زنه بیرون . . . حت...
28 خرداد 1391

ژینا گل من ، گل خوشگل من

  سلام دختر عزیزم بلاخره کم کم داره اسم دخمل گلم معلوم میشه . . . قبل از اینکه باردار بشم یه بار که رفتیم قم حرم حضرت معصومه به خانوم گفتم دختر دار بشم اسمشو معصومه می ذارم چون خیلی دوستتون دارم . . . وقتی هم فهمیدم باردارم و دکتر تاریخ زایمان را همون روز اول برام زد دیدم شب میلاد خود خانومه ولی از قرار این روزگار که هر کار بخوای بکنی صدتا پیدا میشه که ساز مخالف باهات بزنه برای منم همین طور شد . . . هیچ کس با این اسم که من انتخاب کردم موافق نیست بخصوص آقای شوشو . . . دلیل جالبش هم اینه که این جور نذر و نیتا بدون اجازه ی پدر بچه قبول نیست و من هم باید رضایت داشته باشم !!! حالا بیا و راضیش کن . . . علی نظرش اینه که روحیه دختر ...
16 خرداد 1391

لیلة الرغائب

از کسی پرسیدند آرزو یعنی چی؟ گفت: شیرینی زندگی. از نظر شما آرزو یعنی چی؟ آرزو یعنی احساس رسیدن، احساس بودن، یعنی تلاش کردن برای به دست آوردن و آرزو یعنی تجربه کردن. آرزو یعنی ساختن کاخی در ذهن و رسیدن به آن در حقیقت. آرزو یعنی حرف دل با عقل و تلاش عقل برای رسیدن به خواسته دل. و حالا .......... شب آرزوها .ماه ها را پشت سر می گذارم تا به این شب برسم . لیله الرغائب شب آرزوها . شب رسیدن ها، شب خواستن ها و بودن ها، شب تلاش کردن و شب امیدواری . شبی که شیرینی زندگی است . ماه رجب، ماه نور است و سرور .میلاد علی مرتضی(ع)، رسالت نبی اسلام(ص)، شکفته شدن گل وجود باقر العلوم(ع) و .......... و اما رجب یعنی لیله الرغائب . شب ...
4 خرداد 1391

دل دردها و کمردردهای فراموش نشدنی

سلام دخمل کوچولوی دوستی داشتنی این روزا بدجور دل درد و کمر درد سراغم اومده ، اصلاً گاهی اوقات نمی دونم بگم وای کجام درد میکنه ! گاهی وقتا حس می کنم یکی دو دستی استخوان لگنمو گرفته و داره از وسط جدا می کنه ، یا دردهای زیر دل که یهو دلم می ریزه رو هم چون درداش مثل درد . . . می مونه . نمی دونم باید چه عکس العملی در قبال این دردها نشون بدم ولی در نهایت می گم خدایا طبیعی باشه ، مشکلی نباشه من همه را شاکرم و یاد روزهایی میافتم که بدون اینکه بی بی چک استفاده کنم می رفتم آزمایش می دادم و طاقت نداشتم 2 ساعت بگذره زنگ می زدم آزمایشگاه و تا می گفت منفیه از همه جا نامید میشدم . . . بعضی شبا از درد از خواب بیدار می شم و وقتی می خوام پهلو به پهلو بشم ...
4 خرداد 1391

بابا علی 30 ساله شد

سلام دخترکم دیروز تولد باباعلی بود ولی من شب تولدش براش تولد گرفتم ، بعدازظهرش با اینکه اصلاً حال نداشتم ولی عزممو جزم کردم لباسامو پوشیدم و اول رفتم یه سبد گل کوچیک  بعد هم اومدم شیرینی فروشی دم خونمون و یه کیک تولد کوچک گرفتم و بردم خونه . بابام تهران بود ولی بنده خدا سفارش داده بود تا میاد بیاد دوستش یه سبد گل گرفته بود و آورد ، تا سبد گل بابا را دیدم از خودم خجالت کشیدم ، گفتم تو رو خدا اینو اگه بدید من دیگه روم نمیشه گل خودمو به علی بدم . خلاصه بابا زودتر از علی اومد و زحمت کشیده بود یه انگشتر فیروزه برای شوشوم گرفته بود . علی ساعت 10 و نیم اومد ، رفتم پایین استقبالش و از طرف خودم و دختر گلمون تولدشو تبریک گفتم ، جالب بود که ...
26 ارديبهشت 1391