باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

صدای دلنشین قلب فرزندم

سلام . روز یکشنبه وقتی با عجله و دلهره ساعت 3:40 خودمو رسوندم به مطب ، دیدم دکتر امروز نیومده و همه ی خانوما مجبور شدند که نوبتشون را به روز سه شنبه موکول کنند . برای همین یه ضد حال بدجور من و علی خوردیم چون خیلی منتظر این نوبت بودیم . خلاصه دیروز زودتر از یکشنبه خودمو به مطب رسوندم که اولین نفر باشم و به همان نام و نشان تا ساعت 4:30 توی مطب منتظر موندم تا بالاخره دومین نوبت رفتم داخل . خانم دکترم خیلی خوش برخورد و خوش اخلاقه . اول از همه حالمو پرسید و من هم مشکلاتی که داشتم را براش گفتم . اول از کمر دردم شروع کردم و گفتم انتظار نداشتم به این زودی دچار کمر درد بشم و دکتر گفت بدلیل اینکه از الان داری وزن اضافه می کنی و کارت هم مرتب نشستن پش...
23 فروردين 1391

ویزیت چهارم

امروز عصر ساعت 4 ویزیت چهارم را از خانم دکترم دارم . جواب آزمایشی که دیروز داده بود را گرفتم و قراراه که امروز ببرم و ببینم آیا سونوگرافی برام می نویسه یا نه . این هفته آخرین هفته ماه چهارمه و از شنبه وارد ماه پنجم میشم . خوشحالم که این ماه هم به سلامتی داره تموم میشه و من دارم به نیمه بارداری نزدیک میشم . هر روز دلتنگیم برای دیدن کوچولم بیشتر میشه و همینطور اضصراب و نگرانیم از اینکه آیا می تونم مادر لایقی باشم ؟ آیا می تونم به کمک همسرم یه زندگی آروم و دلنشین را براش فراهم کنیم ؟ هر روز و هر شب دعام همینه و از خدا می خوام که ناامیدم نکنه . خدایا به امید تو . . .
20 فروردين 1391

وصف العیش ، نصف العیش

همیشه تو تخیلاتم تنها خودم با تو حرف می زدم و بهت فکر می کردم ولی دیشب با بابا علی که از خونه مامانش اینا برمی گشتیم بحث تو شد عزیزم . بابایی هم بالاخره در دلش باز شد و از تو گفت . البته قبلاً بهش اعتراض کرده بودم که تو که نی نی می خواستی چرا اصلاً الان در موردش حرفی نمی زنی و اونم گفت وقتی در موردش می حرفم دیگه طاقتم تموم میشه و دلم می خواد هر چه زودتر بیاد و اینجوری خیلی بهم سخت می گذره ولی تو حداقل پیش خودته دلتم که براش تنگ باشه بهش احساس نزدیکی می کنی ولی من چی ؟! منم به شوخی بهش گفتم خوب نی نی دوم را شما حامله بشو!!! خلاصه برات بگم از تیپ شما ، اسم شما ، تربیت شما ، دوست داشتن شما و از همه دری حرف زدیم و برای نی نی فینگیلمون هزار تا ...
19 فروردين 1391

دست بابا علی درد نکنه

سلام دلبندم چند وقتی بود هوس گرمک کرده بودم و منتظر بودم بهار بیاد تا اینکه دیشب بابایی غافلگیرم کرد و تا اومد یه عالمه گرمک برامون خریده بود منم که شکمو خوشحال شدم و 4 تاش را بریدم و آوردم . مامانم می گفت نخورید اینا مال نی نی مونه ولی بهشون گفتم نی نی مون دست و دلبازه خودش گفته بده مادر جون و پدرجون هم بخورند دایی شکمو هم که اصلاً کاری به تعارف نداره خودش از خودش پذیرایی میکنه! خلاصه که با اینکه اولش بود ولی خیلی شیرین بود و خیلی چسبید . دست گل بابایی درد نکنه . . .   ...
16 فروردين 1391

سال نو مبارک

سلام . امروز 9 فروردینه ، مثل یک چشم بهم زدن  8 روز از سال جدید هم گذشت . و جیگر من هم روز به روز داره بزرگتر میشه و تو دل مامانش جاباز می کنه . چند روزیه که کمر درد بدی گرفتم و نشستن روی صندلی برام خیلی سخت شده ولی چاره ای نیست فقط هر دفعه تو اداره پا میشم راه می رم تا شاید بهتر بشه . احساس می کنم خیلی زود کمر دردم شروع شده . از سال جدید بگم : لحظه ی تحویل رفتیم پایین پیش مامانم اینا و سه تا سوره یس که بابای علی سفارش کرده بود را خوندم . امسال دعاهای جدیدی به دعاهام اضافه شد از جمله سلامتی و خوشبختی به به کوچولومون. وقتی حرف از اون میشه طاقتم دیگه تمومه و تمام وجودم احتیاج داره که اونو تو آغوش بگیره برای همین تا میام اینجا که از ...
9 فروردين 1391

عید سه نفره

بالاخره بعد از سه سال و نیم ما هم سه نفره شدیم و سال جدید را با فینگیلمون که فعلاً تو دل مامانش جا خوش کرده را شروع می کنیم . عزیزم ! خیلی خوشحالم که امسال تو را هم داریم و اول به امید خدا و بعد هم به امید بودن با تو سال جدید را شروع می کنیم . درسته که امسال سال خوبی اصلاً برام نبود ولی خدا با دادن موهبتی مثل تو به من منت گذاشت و امیدوارم با اومدن تو زندگی رنگ و بوی دیگه ای به خودش بگیره چون از قدیما گفتند که بچه قدم داره برای مامان و بابا خیلی دعا کن که شدیداً محتاج دعای تو هستیم . . .
28 اسفند 1390

آخرین روز کاری سال 90

امروز آخرین روز کاریه سال نوده و باید تا ساعت 6 و 7 محل کارم باشم . فکر کنم آخرین روزی باشه که امسال دارم پست می گذارم . سال 90 با تمام خوبیها و بدیهاش داره تموم میشه و سال جدید چشم انتظار هممونه . خیلی آبرویی پیش خدا ندارم ولی اونو به تمام مقدسات و به اهل بیت پاک و مطهرش قسم می دهم که امسال سال پربرکت و پر رونق همراه با شادی و سلامتی و دلخوشی برای همه باشه . ان شاءاله که تمام مردم این سال را با دل خوش شروع کنند و دست حق همیشه همراهشون باشه .  
28 اسفند 1390

اولین تکون نی نی من

سلام عزیزم ، جیگرم ، نفس مامان دیشب خیلی حالم خوب نبود چون سرما خوردم و گلوم خیلی درد می کنه برای همین خوابیده بودم و بابا علی هم که طبق معمول خسته و بی حوصله . من هم دیگه بهش اعتراض کردم گفتم درسته که خیلی خسته میشی ولی قرار نیست اصلاً حال و احوالی از فینگیلمون نپرسی ، بابا علی هم گفت آخه هنوز نه تکونی می خوره و نه می شنوه که چی بهش می گیم . من هم گفتم حالا تو یه حال و احوالی بپرس اونهم دستشو گذاشت روی شکمم که شما یهو شروع کردی به دل زدن و مثل یه نبض که تند تند بزنه از خودت عکس العمل نشون دادی اصلاً بابایی مات مونده بود و هی می گفت وای داره دل می زنه و من که اشک شوق می ریختم خودمم باورم نمی شد که اینقدر زود به حرفهای ما عکس العمل...
28 اسفند 1390