مامان تنبل
از نوبت اولم که رفتم دکتر تا حالا ٢ بار دیگه رفتم که الان باید سعی کنم هر چی یادمه بنویسم
نوبت دوم ساعت ١٠ بود ولی من ٨ خودمو گذاشتم مطب که زودتر برم . . . خلاصه بعد از مراقبت توسط ماما ساعت ١١ نوبتم شد که برم پیش خود دکتر . . . اول شکممو معاینه کرد بعد هم جواب آز و سونو را دید . شکممو که گفت خیلی خوبه و نی نی رشد کرده جواب سونو را که دید سر دخملمو گفت طبیعیه ولی کلیه را گفت خدا را شکر که الان مشخص شده و الان می دونی که باید پیگیری کنی ولی اگه نفهمیده بودی ممکن بود تو دو سالگی ببینی که بچه کلیه اش عفونت کرده و اون موقع خوب نبود . خلاصه جواب آزم تقریباً خوب بود ولی عفونت ادرار توش مشاهده شد که برام ٢٠ تا آموکسی سیلین نوشت . ٢ تا آمپول پرولوتن هم برای جلوگیری از زایمان زودرس داد که خداییش خیلی درد داشت و در فاصله یک هفته تزریق کردم .
نوبت دوم ٩ مرداد بود که دوباره همون ساعت ٨ رفتم . قرار بود ١٠٠ تومن بعنوان مابه التفاوت هزینه زایمان و بیمارستان پرداخت کنم . ساعت ١٠ نوبتم شد و رفتم داخل - دوباره شکممو معاینه کرد و گفت رشدش خوب بوده . دو تا آمپول بتامتازون برای رشد ریه نی نی نوشت . قرار شد دوباره آز عفونت بدم تا عفونت ادرارم را کنترل کنه . یه سونو داپلر رنگی هم برای یک هفته بعد نوشت که قرار شد دوشنبه ١٦ مرداد برم .
نوبت بعدیم شد ٢٣ مرداد و باید با جواب آزمایش و سونو تو هفته ٣٦ برم .
اما الان از حال امروز بگم . دیروز بعد از اینکه کلی از موهام خسته شدم بودم رفتم آرایشگاه و موهامو کلی کوتاه کردم . نمی دونم چرا بعضیا یه زن باردار که می بینند انگار چی دیدند . چشم از من بر نمی داشتند . مرتب چشمای اطرافیان را می دیدم که روی شکمم زوم شده بود . یه لحظه هم ازم چشم بر نمی داشتند . خلاصه کارم که تموم شد ساعت ١٢ با تاکسی اومدم خونه . تو همون راه که بودم فهمیدم یه چیزیم شده . . . اصلاً نمی تونستم درست نفس بکشم . . . انگار اکسیژن نبود . . . بعد هم که اومدم خونه با مامانم نمی تونستم درست حرف بزنم که مامانم گفت چرا اینقدر نفس نفس می زنی . . . خلاصه از بعدازظهر دیروز تا حالا معده دردی گرفتم که امونمو بریده . . . از گلوم تا معده ام انگار یه گوله آتیش گذاشتند و بالا و پایین می برند . . . یا آنچنان دردی میگیره که انگار قفس سینه ام از جلو و مهره های کمرم از پشت داره میشکنه . . . دیشب یه لحظه هم خواب نداشتم و از شدت درد فقط به مریضا دعا می کردم . . .
ورمم که از دیروز تا حالا ٢،٣ برابر شده مامانم میگه دیروز تا حالا تازه فهمیدم بارداری . . .
مامان بزرگم می گفت نذار شکمت تو چشم باشه ولی دیروز خیلی غافل شدم . . . البته شاید هم کاری به چشم و نظر نداشته باشه و می خواسته پیش بیاد ولی من به خاطر حال بدم اینجوری فکر می کنم
امیدوارم که همه ی مامانا دوران خوب و خاطره انگیزی را در دوران بارداری طی کنند و شیرینی این لحظه ها را بهتر درک کنند