باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

خاطره زایمان 1

1391/6/19 16:47
نویسنده : نفیسه
317 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه دلم می خواست از قبل آمادگی کامل را برای زایمان داشته باشم ولی همیشه اون چیزی که می خوای اتفاق نمیفته . . . روز ٤ شهریور نوبت دکتر داشتم و عزمم را جزم کرده بودم که بگم اصلا حرف طبیعی را هم نزن . . . تا رسیدم مطب حرف از این بود که دکتر می خواد بره مسافرت . . . راست یا دروغش را نمی دونمی ولی من که لرزه به تنم افتاد که اگه اینم بره دیگه کجا برم . . . برای همین زنگ زدم به مامانم که به بابام بگه سفارش به دکتر بکنه که منو منتظر طبیعی نگذاره . . . غافل از اینکه چیزای دیگه در انتظارم بود . . .

تا رفتم مراقبت ماما فشارم را گرفت که فشارم ١٤ بود وزنم را گرفت طی ١٠ روز ٢ کیلو و نیم اضافه کرده بودم . . . خیلی فوری آزمایش دفع پروتئین برام نوشت تا قبل رفتنم پیش دکتر جوابش آماده باشه . . . بعد از آزمایش رفتم پیش دکتر و سفارشه کار خودش را کرده بود . . . دکتر گفت من به شما قول دادم که سزارین بشی . . . شکمم را معاینه کرد باز هم خیلی راضی نبود ولی تا فشارم را دید ماما را صدا زد که دوباره فشارم را بگیره و دید دوباره فشارم بالاست جواب ازمایش هم متاسفانه مثبت بود و من دفع پروتئین داشتم . . . یهو دیدم دکتر داره می گه امروز برو بخواب تا فردا زایمان بشی . . . منو بگو شوکه شدم . . . بهش گفتم من عجله داشتم ولی نه اینقدر تازه ٣٧ هفته را تموم کردم . . . ولی دکتر گفت این ریسکه بالاییه که بخوایم به خاطر یه هفته با فشار بالا تو را نگه داریم . . .

هنگ کرده بودم نمی دونستم از کجا شروع کنم . . . دستورات پزشک و نسخه داروهای بعد از عمل را از دکتر گرفتم و خداحافظی کردم . . . زنگ زدم به مامانم و گفتم . . . مامانمم هم یه جورایی شوکه شده بود . . . زنگ زدم به علی . . . به علی انگار دنیا را داده بودند . . . ولی بعدش فهمیدم هم از خوشحالی هم از دلهره فقط یه ربع تو ماشین تنها گریه می کرده . . . بعد از گرفتن داروهام با علی رفتیم بیمه ولی معرفینامه نداد . . . خلاصه رفتیم خونه و تو راه هم غذا سفارش دادیم . . .

به بابام هم زنگ زدم که به بیمارستان سفارشم را بکنن . . . خونه که رسیدیم ناهار خوردم ولی نمی فهمیدم چی دارم می خورم . . . با علی اومدیم بالا . . . علی از دلهره نمی تونست حرف بزنه انگار باید من بهش دلداری می دادم . . . خلاصه حمام رفتم و دوش گرفتم یه سری کارهای عقب مونده را انجام دادم و یه سری را هم یادداشت کردم برای علی که بعدا انجام بده . . . با ساک و کیف بسته رفتیم پایین که با مامان و بابام و داداشم راهی بیمارستان بشیم . . .

ادامه دارد . . .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)