باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

خاطره زایمان 2

1391/6/19 16:47
نویسنده : نفیسه
952 بازدید
اشتراک گذاری

تو راه با هم صحبت نمی کردیم فقط احمد یه اهنگ گذاشته بود و می گفت خوب گوش بده که بعد هر چه بهش گوش کنی یاد امروز بیفتی ولی من تو دلم غوغایی بود که نگو . . .

رسیدیم بیمارستان سعدی ساعت حدود ٦ و ٧ بعد از ظهر بود تمام مدارک را بابام داد به پذیرش . . . کیف مادر را هم از بیمارستان گرفتیم و رفتم به طرف زایشگاه . . . فکر می کردم حالا بعد از اینجا قراره بیام بیرون و جایی دیگه مثلاً تو بخش برم . . . تا رفتم مدارکمو گرفتن و تعجب کرده بودن که چرا حالا اومدم بستری بشم . . . وقتی فهمیدند به خاطر فشار بالام اورژانسی شدم لباس آوردند و قرار شده لباسام را بدم به مامانم تا ببرن . . . اما من خودما سریع گذاشتم بیرون تا از بابام و شوشو و داداشم خداحافظی کنم . . . موقع خداحافظی با علی دوتامون گریمون گرفت و دیگه نتونستیم تو چشم هم نگاه کنیم . . . سریع دل کندم و خودمو رسوندم به زایشگاه . . . لباسام را عوض کردم . . . یه حالت غربتی بهم دست داده بود چون می خواستم از آخرین نفر هم که مامانم بود جدا بشم . . . خیلی زود ازش چشم گرفتم که اشکمو نبینه ولی فهمیدم داره گریه می کنه . . . وقتی وارد زایشگاه شدم انگار به طرف غسالخانه می بردندم . . . همه جا کاشی سبز بود و تو راهروش ریکاوری بود . . . خانومایی که تو حالت نیمه بیهوشی بودن با اون وضع اسف ناک اونجا ناله می کردند . . . سعی می کردم نبینم . . . وارد یه اتاق شدم که شش تا تخت داشت و دو نفر دیگه از مریضای خانوم دکتر خودم که تو هفته ٣٥ بودن و نی نی هاشون کم تکون می خوردن هم اونجا تحت مراقبت بودن . . . بعد از کمی وقت یه پرستار اومد و برانول را بهم وصل کرد خیلی درد داشت بعدش فهمیدم که به خاطر فشار بالام کلی هم از همون ناحیه خون روی زمین ریخته بود . . . تا شب یه غذای سبک بهمون دادن ولی من گویا اینجا نبودم . . . از شب تا صبح فقط با خدا حرف می زدم و گریه می کردم نمی دونم چرا یاد شب اول قبر افتاده بودم . . . تا بالاخره صبح شد . . . هیچ وقت اینقدر منتظر یه عمل بزرگ نبودم . . . یه خانومی اومد خودشو احمدی معرفی کرد و گفت از رویان اومده و سراغ وسایلمو گرفت . . . گفتم قراره برام بیارن . . . هول کرده بودم که اگه دکتر برسه و وسایلمو نیاورده باشن چه کار کنم . . . مونده بودم چرا علی که اینقدر بیشتر از من هول بود اینقدر تأخیر کرده . . . خلاصه بموقع وسایل رسید . . . یه آمپول تو بازوم تزریق کردن و منو بردن به طرف اتاق عمل . . .

همیشه فکر می کردم اتاق عمل خیلی بزرگ باشه ولی اونجوری نبود خوابیدم . . . یه خانوم مهربونی اومد و ازم هی سؤال می کرد و گفت من کمک خانوم دکترم . . . بهش گفتم یقین تو هستی که بعد شکممو فشار می دی . . . خندید گفت هم من هم خانوم دکتر فشار می دیم . . . با التماس ازش خواستم تو بیهوشی اینکارو بکنه . . . خلاصه یه خانوم دیگه اومد . . . اونم هی ازم سؤال می کرد فهمیدم که تکنسین بیهوشیه . . . خلاصه لباسمو بالا زدن و کلی شکممو با بتادین شستن و بعد یه پارچه روش انداختن . . . تا بالاخره صدای خانوم دکترمو شنیدم که گفت خوبی تو ؟ گفتم بله و یهو نفهمیدم چی شد . . . انگار می خواست مقاومت کنم در قبال داروی بیهوشی ولی نشد . . .

از لحظه های بعد عمل خیلی چیزی یادم نمیاد جز ناله های بعد از عمل و درخواست مسکن . . . اینکه همون خانومه افتاد رو شکمم و فشار داد و کلی خونریزی کردم . . . اما اینقدر درد عمل زیاد بود که از اون فشار چیزی نفهیدم . . . بدترین اتفاق این بود که من به خاطر فشار بالا مجبور شدم ٢٤ ساعت تو همون زایشگاه تحت مراقبت با داروی سولفات باشم و از دیدن همراهام محروم شده بودم . . . اما از اونجا که بابام کلی پارتی جور کرده بود . . . دو بار تا در زایشگاه منو بردن یه بار مادر شوهرم را دیدم که بابام و بقیه رفته بودن بالا به بخش نوزداران . . . یه بار دیگه هم اومدم مامانمو و بابامو علی بودن . . . تو موبایل یادم یه چیزایی نشونم دادن ولی من جز درد چیزی یادم نمیاد . . . یه بارش علی بهم گفت می خوام ببینش گفتم نه فقط درد دارم . . .

خلاصه تا ١٢ شب حالتای بیهوشی دست از سرم بر نمی داشت . . . هر دفعه به هوش می اومدم در خواست مسکن می کردم و پرستارا هم که همون حرف دکتر را می زدن که ١٢ ساعت یک شیاف حق داری استفاده کنی . . .

چند باری از پرستارا درخواست کردم که نی نی منو بیارین تا ببینمش ولی اونا محل نمی ذاشتن تا بالاخره ساعت ٤ دختر دلبندم بارانو آوردن . . . یه دختر فوق العاده کوچولو و ناز . . . تعجب کرده بودم که شکم به این بزرگی این دختر کوچولو توش بوده . . . احساس اون موقع وصف نشدنی بود با اینکه ٦ مریض و کلی پرستار دور و برم بود فقط گریه می کردم . . . می گفتم وای این دختر منه ؟؟؟ . . . پرستار گذاشتش زیر سینم و سینمو محکم فشار داد و دخترم هم با اشتیاق سینمو گرفت . . . حیف که داروی بیهوشی نذاشت احساس اون موقع را درست درک کنم . . .

هر طوری شد اون شب را به صبح رسوندم . . . راستی یادم رفت بگم دو بار تا صبح از تخت اوردندم پایین تا راه برم . . . خیلی لحظات سختی بود ولی نهایت تلاشمو می کردم که این کار را حتما انجام بدم چون می دونستم به زودتر خوب شدنم کمک می کنه . . . صبح با ویلچیر مادر شوهرم اومدم سراغم . . . طبق معمول علی و مامانم اینا دیر رسیدن . . . اومدم تو بخش . . . تو اتاق خصوصی که الکی رزرو شده بود و مادر شوهرم توش خوابیده بود!!!

بعد از ٥ دقیقه مامانم و علی هم اومدند . . . انگار ١٠٠ سال بود که از مامانم دور شده بودم . . . علی هم به یه دسته گل خیلی زیبا اومد سراغم . . . بعد از اون هم بارانمو آوردن . . . هرچی نگاش می کردم به خاطر کوچولو بودنش گریم می گرفت . . . بعد هم بابام اومد . . . تو گوش باران اذان و اقامه گفتن و یاسین و الرحمن را خوندن . . . هر چی می خواستم باران را محکم در آغوش بگیرم هم به خاطر درد نمی تونستم هم هر لحظه باید از اتاق می رفتم بیرون برای کلاس . . . همون بعد از ظهر قرار شد مرخص بشم ولی قبلش خانواده شوهرم و عمه ام و زنعموم اومدن دیدنم . . . لحظه شماری می کردم تا از بیمارستان بریم بیرون . . . بالاخره ساعت ٤ شد و برگه ترخیص را گرفتیم و راهی خونه شدیم . . . تا رسیدیم بابایی زحمت کشیده بود یه گوسفند جلومون قربونی کرد و ما وارد خونه شدیم . . .

می دونم هم خیلی طولانی شد هم جمله بندی هام خیلی قاطی شد ولی خوب از یه مامان ضعیف همینو بپذیر دخمل گلم . . .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زینب (مامان امیر عباس)
30 شهریور 91 1:36
شلام عزیزم ... انشالله خدا برات این ناز نازی و نگهداره شوهر منم عاشق اسم باران ... وقتی به فرشته نازت شیر میدی واسه دل منم دعا کن ... دعا کن خدا زودتر درهای رحمتشو به روم باز کنه ... میگن خدا گر به حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری ... دعا کن درهای رحمتش زودی به روم باز بشه ...


man ghabel nistam azizam - khoda har che zodtar deleto shad kone