و آن شب کذایی . . .
پریشب بخاطر اینکه پوشک باران رو به اتمام بود به باباییش زنگ زدم که بدون پوشک خونه نیا !
متاسفانه هر جا رفته بود پوشک کن ب ب پیدا نکرده بود و مجبور شده بود یه پوشک جدید بگیره منم شب بستم به پای باران - دوساعت بعد دیدم هی یه چرت میزنه و با ناله بیدار میشه و یه صدای عجیبی هم از خودش درمیاره و این روال تا ساعت ٢ ادامه داشت که دیگه کلافه شدم و شروع کردم به غر زدن
با خشونت بلندش کردم که مامیشو عوض کنم صداش رفت بالا و نق نقاش تبدیل شد به جیغ بلند و اشک بود که از چشماش سرازیر شد و انچنان جیغ میزد که در یه لحظه صداش گرفت . . .
وقتی که پاشو دیدم شده بود مثل لبو قرمز . . . جوری گریه میکرد که من و باباش هم با اون گریه میکردیم
پاشو که شستم پمادی که یبار دکتر برای سوختگی داده بود را بهش زدم و مجبور شدم مامیش نکنم و به همون نام و نشون دختره تا ساعت ٦ صبح بیدار بود ولی خدا را شکر اروم گرفته بود - ساعت ٦ دیگه شستمش و مامیش کردم و دو تایی با هم خوابمون برد
الان بعد دو روز خدا را شکر بهتر شده و من خدا را شاکرم