این روزهای من و باران
این روزها اگه بخوام از خودم و زندگی بگم خیلی تعریفی نداره و من غصه دارم البته شاید بخواد اتفاق خوبی بیفته که این اتفاقا لازمه ی اونه و به همین امید هم این غصه ها را تحمل می کنم و چون اینجا مال شخصه باران خانومه نمی خوام با از غصه ها گفتن تلخش کنم . . .
و اما از باران :
الان تقریبا دو هفته ای هست که خوابت از ساعت ٢ جلوتر اومده و معمولا از ١٢ تا ١ می خوابی ولی اخرش نهایت خوابت پشت هم ٤ ساعت نمیشه و گرسنه میشی که تقریبا با نماز صبح یکی میشه با نق نقات از خواب بیدار میشم همونطور خوابینی بهت شیر میدم و وقتی خوب سیر شدی پوشکتو عوض میکنم اون موقع هست که انگار نه انگار که ٥ صبحه سرحال می خندی و میخوای بازی کنی و من هم که گیج خواب . تا نمازمو دعاهامو میخونم تو هم با خودت حرف میزنی و خوابت میبره عزیز دلم
٨ صبح هم یه بار بیدار میشی شیر میخوری و دوباره می خوابی تا ساعت ١٠ البته اگه خودم هم بخوابم زود خوابت می بره ولی اگه بیدار بشم از خواب شما هم خبری نیست .
خلاصه این شیر خوردنا تو روز همچنان ادامه داره ولی خواب انچنانی نداری مگه اینکه حمام بری . راستی نگفتم که روزای دوشنبه و پنجشنبه نوبت حمام کردنته . با اینکه خیلی میترسی ولی من عاشق حمام کردنتم بخصوص وقتی اب میریزم رو سرت و سرت گرد و قلمبه میشه . نمی دونم چرا اینقدر می ترسی هم به خودم چنگ میخوای بزنی هم با ترسی این طرف و اون طرف را نگاه می کنی و من هم هر چی به دهنم بیاد را ازش شعر می سازمو میخونم که ترس یادت بره . وقتی حمومت تموم بشه زود لباساتو می پوشونم و سشوار را روشن می کنم که هم با صداش اروم باشی و هم سردت نشه و من هم از این فرصت استفاده می کنم و یه دوش سریع السیر می گیرم .
ما از وقتی اومدیم خونه ی پدر جون اینا نشستیم اونا نمی ذارن که من غذا درست کنم و چون بابایی ظهرا نمیاد و اونا هم سه نفر بیشتر نیستن ما برای ناهار همیشه پایینیم . خیلی برای من خوبه ولی گاهی اوقات احساس می کنم استقلالم گرفته شده و دلم میخواد جدا باشم هر چند می دونم خیلی برام سخت میشه ولی پدرجونت اصلا راضی به این کار نیست و میگه ما از هم جدایی نداریم .
علی زیاد مخالفتی نمی کنه ولی خوب یه جورایی هم خیلی راضی نیست و غذایی که براش میذارم که ببره را نمی بره و از بیرون غذا می گیره . وقتی هم که بهش می گم اگه بدونم تو راضی نیستی هر جور شده جدا میشیم مخالفت می کنه . خودم هم موندم بالاخره نظرش چیه ؟؟!!
این روزا همش ازت میخوام که دعا کنی که خدا بهمون کمک کنه و این مشکلات بالاخره حل بشه و به ارامش برسیم . تو این حالت که در حال گریه ام همینطور که داری شیر میخوری زل میزنی به چشمام و یه جور خاصی نگام می کنی . بعدش دلم برات میسوزه که این بیچاره از حالا باید برای ما دعا کنه تو همین حالت بهت لبخند میزنم و بهت میگم مامانی اصلا چیز مهمی نیست و می دونم با حضور پر برکتت تمام مشکلات حل شدنیه و بارانو عشقهههههههههههه
راستی الان که دارم می نویسم صدای شرشر بارون گوشمو پر کرده و من دارم کیف می کنم . شاید هم از قدم باران من باشه این همه باران ....... نه ؟؟؟؟؟؟؟؟
این روزها اینقدر به من وابسته شدی که نگو . تو بغل هیچ کس بیشتر از ١٠ دقیقه اروم نمیگیری و تا خودم بغلت میکنم اروم اروم میشی هر چی هم که محکم بوست کنم و بغلت کنم هیچ ناراحتی نشون نمیدی طوری که بقیه حسادت میکنن . . . اینجور وقتا خیلی خوشحال میشم و احساس غرور می کنم و از طرفی هم ناراحت به خاطر ٣ ماه دیگه که چطوری من تو را بذارم و برم سر کار؟؟؟؟
امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و تو با مامانی هم اخت بگیری و احساس راحتی کنی
و در اخر :
شعری که برات می خونم وقتی برات کف می کنم : تو جیمل (جیگر) مامانی تو اُسدل (خوشگل) مامانی
دوست دارممممممممممممممممممم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه ...........