باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

این روزهای من و باران

1391/8/24 0:24
نویسنده : نفیسه
190 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها اگه بخوام از خودم و زندگی بگم خیلی تعریفی نداره و من غصه دارم البته شاید بخواد اتفاق خوبی بیفته که این اتفاقا لازمه ی اونه و به همین امید هم این غصه ها را تحمل می کنم و چون اینجا مال شخصه باران خانومه نمی خوام با از غصه ها گفتن تلخش کنم . . .

و اما از باران :

الان تقریبا دو هفته ای هست که خوابت از ساعت ٢ جلوتر اومده و معمولا از ١٢ تا ١ می خوابی ولی اخرش نهایت خوابت پشت هم ٤ ساعت نمیشه و گرسنه میشی که تقریبا با نماز صبح یکی میشه با نق نقات از خواب بیدار میشم همونطور خوابینی بهت شیر میدم و وقتی خوب سیر شدی پوشکتو عوض میکنم اون موقع هست که انگار نه انگار که ٥ صبحه سرحال می خندی و میخوای بازی کنی و من هم که گیج خواب . تا نمازمو دعاهامو میخونم تو هم با خودت حرف میزنی و خوابت میبره عزیز دلم

٨ صبح هم یه بار بیدار میشی شیر میخوری و دوباره می خوابی تا ساعت ١٠ البته اگه خودم هم بخوابم زود خوابت می بره ولی اگه بیدار بشم از خواب شما هم خبری نیست .

خلاصه این شیر خوردنا تو روز همچنان ادامه داره ولی خواب انچنانی نداری مگه اینکه حمام بری . راستی نگفتم که روزای دوشنبه و پنجشنبه نوبت حمام کردنته . با اینکه خیلی میترسی ولی من عاشق حمام کردنتم بخصوص وقتی اب میریزم رو سرت و سرت گرد و قلمبه میشه . نمی دونم چرا اینقدر می ترسی هم به خودم چنگ میخوای بزنی هم با ترسی این طرف و اون طرف را نگاه می کنی و من هم هر چی به دهنم بیاد را ازش شعر می سازمو میخونم که ترس یادت بره . وقتی حمومت تموم بشه زود لباساتو می پوشونم و سشوار را روشن می کنم که هم با صداش اروم باشی و هم سردت نشه و من هم از این فرصت استفاده می کنم و یه دوش سریع السیر می گیرم .

ما از وقتی اومدیم خونه ی پدر جون اینا نشستیم اونا نمی ذارن که من غذا درست کنم و چون بابایی ظهرا نمیاد و اونا هم سه نفر بیشتر نیستن ما برای ناهار همیشه پایینیم . خیلی برای من خوبه ولی گاهی اوقات احساس می کنم استقلالم گرفته شده و دلم میخواد جدا باشم هر چند می دونم خیلی برام سخت میشه ولی پدرجونت اصلا راضی به این کار نیست و میگه ما از هم جدایی نداریم .

علی زیاد مخالفتی نمی کنه ولی خوب یه جورایی هم خیلی راضی نیست و غذایی که براش میذارم که ببره را نمی بره و از بیرون غذا می گیره . وقتی هم که بهش می گم اگه بدونم تو راضی نیستی هر جور شده جدا میشیم مخالفت می کنه . خودم هم موندم بالاخره نظرش چیه ؟؟!!

این روزا همش ازت میخوام که دعا کنی که خدا بهمون کمک کنه و این مشکلات بالاخره حل بشه و به ارامش برسیم . تو این حالت که در حال گریه ام همینطور که داری شیر میخوری زل میزنی به چشمام و یه جور خاصی نگام می کنی . بعدش دلم برات میسوزه که این بیچاره از حالا باید برای ما دعا کنه تو همین حالت بهت لبخند میزنم و بهت میگم مامانی اصلا چیز مهمی نیست و می دونم با حضور پر برکتت تمام مشکلات حل شدنیه و بارانو عشقهههههههههههه

راستی الان که دارم می نویسم صدای شرشر بارون گوشمو پر کرده و من دارم کیف می کنم . شاید هم از قدم باران من باشه این همه باران ....... نه ؟؟؟؟؟؟؟؟

این روزها اینقدر به من وابسته شدی که نگو . تو بغل هیچ کس بیشتر از ١٠ دقیقه اروم نمیگیری و تا خودم بغلت میکنم اروم اروم میشی هر چی هم که محکم بوست کنم و بغلت کنم هیچ ناراحتی نشون نمیدی طوری که بقیه حسادت میکنن . . . اینجور وقتا خیلی خوشحال میشم و احساس غرور می کنم و از طرفی هم ناراحت به خاطر ٣ ماه دیگه که چطوری من تو را بذارم و برم سر کار؟؟؟؟

امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و تو با مامانی هم اخت بگیری و احساس راحتی کنی

و در اخر :

شعری که برات می خونم وقتی برات کف می کنم : تو جیمل (جیگر) مامانی تو اُسدل (خوشگل) مامانی

دوست دارممممممممممممممممممم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه ...........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

میرزا کوچک خان
28 آبان 91 10:43
این اشعارت و گذاشتی هوس کردم یه پست ویژه اشعارم که واسه سینایی گفتم بذارم!!!!

همیشه شاد باشی مامانی....


mamnon nana jan
سانی مامی شادیسا
28 آبان 91 13:18
الهی که خدا این دخمل شیرین رو برای مامان وباباش حفظ کنه...


mamnon sani jonam - hamchenin baraye shoma