پایان شش ماهگی دختر عزیزم
عزیز دلم ، دختر عزیزتر از جونم ، بارانم 6 ماه پر خاطره و شیرین را گذروندی و نیم ساله شدی . هر روز با امید به اینکه صبح چشم تو چشمای نازت بندازم و لبخند قشنگتو ببینم بیدار میشم . 6 ماهه که زندگی من و بابا علی رنگ دیگه ای به خودش گرفته اونم رنگ باران . . .
از خوبیهات که هر چه بگم کم گفتم . به تمام معنا دختر ماهی هستی ، مظلوم و اروم . . . اینا امروز که واکسنای شش ماهگیتو زدی بیشتر فهمیدم . اون موقع که با تمام وجودت ناله میکردی و زل میزدی به چشمام که مامان یه کاری برام بکن که بدجور دارم درد میکشم . . . مامان برات بمیره که تنها کاری که میتونستم برات بکنم استامینوفن بود و بغل کردن و تاب دادنت . . .
الان هم تو بغلم خوابیدی و بیحال داری شیر میخوری . . . امیدوارم که هر چه زودتر بهتر بشی و من دوباره اون خنده های جذابتو ببینم . . . دوست دارم عسلکم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی