باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

اولین غذا و غلت زدن بارانم

از ١٨ این ماه به دستور دکتر غذاتو همونطور که گفته بود درست کردم و از روزی یه قاشق شروع کردم غذا خوردنت خیلی جالبه عزیز دلم اصلا نمیدونی چکارش کنی بدی بیرون بخوریش بمکیش برای همین قیافت خیلی دیدنی میشه جالب تر هم اینه که دقیقا همون تعدادی که باید بخوری را میخوری اگه یواشکی یه قاشق اضافه تر برات بریزم همونو اصلا نمی خوری و دهانتو عمرا باز کنی از غذا خوردنت عکس و فیلم گرفتم که تو گوشی دایی و مامانمه که ایشالا برات میذارم . . . و اما از غلت زدن . . . چند وقتی بود که غصه غلت نزدنت را میخوردم برای همین دستموو پشتت میذاشتم و بالاخره یه جوری مجبورت میکردم که غلت بزنی ولی امروز وقتی از اشپزخونه اومدم بیرون دیدم دمر شدی و داری زور میزنی که اون دستتو...
14 بهمن 1391

اولین مریضی بارانم

باران جونم ببخش مامانا که باید به این زودی از اولین مریضیت برات بنویسم . . . الان چند روزی هست که ابریزش داری و سرفه هم میکنی البته از خودم گرفتی چون خودم هنوز خوب نشدم و نمیدونم این مریضی لعنتی کی میخواد دست از سرمون برداره . . . خیلی بدقلق و بد اشتها شدی لب به غذا نمیزنی لباتو قفل میکنی که قاشق را طرف دهانت نبرم . . . دیشب تصمیم گرفتیم با بابایی که ببریمت دکتر هم برای مریضیت هم نخوردن غذا هم یکباره چکاب ٥ ماهگیت . . . اول که خانم دکترت کلی دعوامون کرد که چرا مریضت کردیم ؟؟؟؟!!!! بعد هم وزن و قد و دور سرت را گرفت خدا را شکر با اینکه ٤ روز زودتر برده بودمت و ٤ روزی هم بود غذا نمیخوردی وزنت شده بود ٦ کیلو نیم دور سرت هم ٤١.٥ و قدت هم ٦٠.٥...
14 بهمن 1391

اولین حضور باران در مراسم اربعین

سلام دختر نازنینم . . . امسال هم مثل هر سال خدا را شکر مراسم اربعین بابام اینا خیلی خوب برگزار شد با این تفاوت که امسال تو به این مراسم رنگ و بوی دیگه داده بودی امسال من مادر به معنای واقعی شده بودم و از اول تا اخر مراسم یه فرشته بغلم بود که همه را مجذوب خودش میکرد . روز قبل از اربعین طبق سنوات قبل شله زرد را بار گذاشتیم که متاسفانه خیلی حرصمون داد ولی خدا را شکر اخر و عاقبتش خوب از اب دراومد همه برای ناهار خونه بابام بودن و بعدازظهر هم مراسم شله زرد پزون بود . از اول هم اومدی غریبی کنی که دیدی نه چاره ای نداری و کج دار و مریض کنار اومدی با همه . . . فرداش هم که روضه داشتیم خونه پر شد از اقوام و همسایه ها که شما خیلی با این جمعیت کنار نیوم...
20 دی 1391

اولین رستوران بارانی!

سلام دختر گلم . . . این چند روز حرفای زیادی واسه گفتن دارم ولی سعی میکنم تو چند پست برات بذارم . جمعه ی هفته ی قبل بعد از اینکه با بابا و مامانم و بابا علی رفتیم رفاه و خریدای روز اربعین را کردیم تصمیم گرفتیم بریم رستوران اتایار . . . جایی که تو دوران بارداری رفتیم اونجا و برای اولین بار به خاطر ویار غذای اونجا به دلم ننشست . . . خیلی خوشحال بودم که این بار تو تو بغلمی و دارم به اونجا میرم تا رسیدیم اونجا خیلی دخمل خوبی بودی منم یه صندلی غذا اوردم و گذاشتمش تو و شما مثل خانوم توش نشستی اما وقتی غذا را اوردند تو مثل همیشه که موقع غذا خوردن اروم نمیگیری شروع به گریه کردی و من خوش خیال هم گفتم خوب بغلش میکنم و غذا میخورم . . . نگو شما به این ...
16 دی 1391

چکاب 4 ماهگی

سلام دختر عزیزتر از جانم همینطور که از ساعت نوشته پیداست الان ٦ و ٤٥ صبحه که دارم برات مینویسم . از دلشوره این واکسن دیشب اصلا خوابم نبرد و الان هم یک ساعتی هست که بیدار شدم و لباسیات و قطره هات را اماده کردم که تا بیدار شدی دیگه کار زیادی نداشته باشیم . امیدوارم واکسن خیلی اذیتت نکنه و تب زیاد نداشته باشی . من و بابایی دو روزه که به معنای واقعی تب کردیم و دلهره واکسنتو داریم بابایی که دیشب هر چی نگات میکرد بغض داشت و میگفت بمیرم که فردا باید تو این پای نازنینت واکسن زده بشه و تازه من باید اونو دلداری بدم که این واکسنا چیزی نیست جز برای سلامتی دختر گلمون . جونم واست بگه دیشب برای چکاب ٤ ماهگیت دوباره رفتیم پیش دکترت چون میدونستم احتمالا ...
5 دی 1391

بدون عنوان

مامانی من امشب اولین یلداییه که با تو گذروندم و لحظه به لحظه اش را تو در اغوشم بودی و من خوشحال که این یک دقیقه بیشتر هم با تو میگذره . . . خیلی نانازی و ملوس شدی نفسم دلم می خواد بخورمت وقتی باهات حرف میزنم قشنگ جوابمو میدی و مثل من که تو شدی همه کسم و همه نفسم و همه زندگیم تو هم جز من کنار کسی دیگه اروم نیستی این کارت بیشتر عاشقم میکنه ، وقتی که بغل کسی رفتی و تا منو میبینی دست و پاهاتو جلو میاری که بیای بغلم دلم میخواد همه ی لحظه های زندگیمو برای این لحظه بدم . . . کم کم غریبی کردن را یاد گرفتی و بغل هیچ کسی اروم نیستی دیشب اول رفتیم خونه ی دخترخاله نرگس که براش شب چله می بردن و اونجا هنوز نرسیده بابایی اومد دنبالمون و از اونجا هم که ...
30 آذر 1391

تولد 29 سالگی

١٦ آذر روز تولدم بود روزی که بغیر از تولد  که سالگرد خواستگاریم هم هست هیچ وقت اون تولد را یادم نمیره . . . شبش بعد از اینکه علی و خانوادش رفتن از تو فکرش نمیومدم بیرون از هولم مریض شدم و اون شبو حتی نتونستم تو اتاقم بخوابم و اومدم تو پذیرایی کنار شومینه خوابیدم دلم میخواست گرم بشم . . . و این اشتیاق باعث شد که از خواستگاری تا عقدم ٢٠ روز بیشتر طول نکشه !!!!! همیشه به خاطر این عجله خودمو سرزنش میکردم ولی الان که میبینم خیلی از زندگیها حتی با داشتن چندین ماه نامزدی هم از هم پاشیده خیلی دیگه ناراحت نیستم و میگم حتما دیگه کار قسمت بوده . جالب اینکه در لحظه ی اول من اصلا علی را دوست نداشتم و حاضر نشدم برم باهاش صحبت کنم ولی از...
28 آذر 1391