باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

پایان 9 ماهگی باران

سلام دختر عزیزتر از جونم . . . قربون اون شیرین کاریات بشم که روز به روز داره بیشتر میشه . . . جیگر مامان امروز 9 ماهش تموم و وارد ده ماهگی شد . . . از بعد از مشهد خیلی سرمون شلوغ بوده . . . هم اومدن پسر عموی من با خانومش و نی نی گولوش هم مراسم ازدواج دختر عمومه و هم سرکار اومدن مامانیت . . . هفته ی اول سرکار رفتن خیلی سخت بود البته انگار فقط برای من چون تو توی خونه تقریبا اروم بودی و با خاله و دختراش بازی میکردی ولی هفته ی بعد انگار که دیگه فهمیدی نبودن مامان از صبح تا ظهر دیگه همیشگیه و دخترخاله ها هم برات عادی شدن بهانه گیر شدی البته دندون دراوردن هم توش بی اثر نیست اخه لثه ی بالاییت دو تا تاول زده و همین روزاست که مرواریدای دی...
8 تير 1392

و ما امدیم با کلی خبر و خاطره

سلام دخملکم . . . نفس نفیسه . . . این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت و کلی پیش هم بودیم . . . پرواز رفتمون تقریبا دو ساعت تاخیر داشت و استامینوفنی که برای پرواز بهت داده بودم به هواپیما نرسیده اثر خودشو کرد و تموم شد برای همین مجبور شدم کلی تو هواپیما سرت را گرم کنم ولی اخراش به خاطر جاتنگی بهونه گرفتی . . . شب ساعت 12 رسیدیم هتل و برنامه حرم را گذاشتم برای ظهرا و شبا . . . متاسفانه تو همون روز اول گرما زده شدی و تو راه تمام صبحانه ای که بهت داده بودم را بالا اوردی و از اونروز تا حالا لب به غذا نزدی .. .  دو هفته قبل کلی تلاش کردم که غذاخوردن خوب بشه و تو هم باهام همکاری کردی ولی این چند روز فقط اب میخوردی یا اب میوه معلوم...
19 خرداد 1392

اولین مسافرت باران

این پست خیلی هول هولکیه چون فردا ایشالا ما عازم مشهدیم و اومدم که خیلی مختصر از این چند روز بنویسم و برم بخوابم . . . مادرجون و پدرجونت رفتن سفر عمره . . . طبق معمول پدرجون معاون و مادر جون را هم با خودشون بردند هر چند مادر خیلی نمیتونه حرم بره بخاطر کمرش . . . قبل از رفتن کلی ازت عکس گرفتن و تو هم براشون دلبری کردی . . . این چند روزه هم هر وقت زنگ زدن کلی دلتنگت بودن و البته ما هم همینطور . . . این چند روزه که تعطیله و بابام اینا هم نبودن و از همه بدتر از شنبه دیگه مامانی باید بره سر کار تصمیم گرفتیم یه مشهد بریم . . . دوساله نرفتیم و من خیلی خوشحالم فقط یه کم دلهره غذا و بهونه گیریهای تو را دارم و تصمیم گرفتم به نیت زیارت نرم به ن...
13 خرداد 1392

مرواریداش جوونه زد

تو پست قبلی اینقدر مطلب داشتم بذارم که دیدم حیفه از دندونای نازت هم بنویسم . . . چند وقتی بود که لثه هات تاول زده بود و سفید شده بود و من هر روز منتظر سر زدن مرواریدات بودم اما از ترس این که اذیت نشی میترسیدم دست بزنم تا حسش کنم . . . دقیقا هشت ماه و بیست روز که بودی دو تا جوونه سفید خوشگل سر زد بیرون و باعث خوشحالی همه ی خانواده شد . . . میخواستم به همین مناسبت بیه جشن کوچیک اش دندونی راه بندازم که به دلیل اینکه مادر و پدرجون رفتن مسافرت نشد . . .ولی اخرش میگیرم ایشالا سر یه فرصت مناسب . .. .
5 خرداد 1392

روزهای بهاری باران

باران جونم این مریضی بدترین مریضی بود که تا به حال تو عمرم دیده بودم . . . الان بعد از 20 روز تازه داری یه کم رو به بهبودی میری . از اون پست تا حالا ما مجبور شدیم دوبار تو را برای سرفه های خلط دار و سنگینت و ابریزشت و همچنین چکابت دکتر ببریم . . . برای چکاب همون دوشنبه رفتیم دکتر که متاسفانه 60 گرم از اون هفته که دکتر بودیم کم کرده بودی که هم مال تب بود هم اینکه اشتهای غذا خوردن نداشتی . . . برای همین کلی حرف از خانوم دکتر شنیدیم و گفت باید شیر روزتو قطع کنم !!!!! خلاصه وزنت 7900 قدت 67 و دورسرت ٤٥ در هشت ماه و 10 روزگی کلی هم غذاهای خوشمزه به غذات اضافه کرد که قربون بخورش برم من تو که انگار روزه غذا گرفتی . چند ...
26 ارديبهشت 1392

باران نق نقووووووووو

سلام . . . این روزا حال چندان خوشی ندارم . یه جورایی کلافه شدم . اون شب که نوشتم سرما خوردی حالت تو شب خیلی بدتر شد و تبت به 39 رسید برای همین مرتب تا صبح پا شویت میکردم و بالا سرت بیدار بودم فرداش از دکتر خودت نوبت گرفتم و ساعت 8 رفتیم مطب . با اینکه استامینوفن را مرتب بهت میدادم ولی تو مطب هم تب بالایی داشتی. دکتر خودت گفت ویروسه و توی گلوش هم دونه های قرمز داره خلاصه همون موقع شیاف استامینوفن برات زدیم و یک ساعت بعد هم قطرشو دادیم . . . اون شب هم تا صبح بالا سرت بودم چون تا صبح تب داشتی ولی خدا را شکر تا روز بعدش بهتر شدی و دونه های ریز رو بدنت زد بیرون . . . دو سه روزی خوب بودی تا ابریزش بینی شروع شد و هنوز ادامه داره مرتب برات قطره می...
16 ارديبهشت 1392

پایان هشت ماهگی همراه با سرماخوردگی

سلام دلبرکم . . . عزیزترین عزیزم . . . بارانم چند روزی بود که تو ذهنم احوالاتی که باید برای ماه هشتم زندگیت را تو وبت مینوشتم مرور میکردم که متاسفانه دو روزه سرما خوردی و من باید از حالات سرما خوردگیت بنویسم . چند شب قبل توی شب بیدار شدم و دیدم همه ی لباسات را پر کردی از اونجا که میخواستم پات نسوزه و لباساتو عوض کنم بیدارت کردم و پاتو شستم و فکر کنم اون موقع بود که سرماخوردی چون تا دو روز بعدش لب به غذا نزدی و دیشب هم علائمش بروز کرد اول تب و بعد هم ابریزش تا امروز عصر تبت را با استامینوفن کنترل کردم ولی امروز دیگه خیلی بیحال شده بودی و مدام گریه میکردی برای همین مجبور شدیم وسط مهمونی که برای بارداری زنعمو سودی برگزار شده بود کلینیک...
6 ارديبهشت 1392