باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بهانه زندگی

واکسن دو ماهگی

از وقتی تو کلوبمون حرف واکسن دو ماهگی نی نی ها شده بود هوا و اضطراب برم داشت تا بالاخره روز موعود رسید - امروز یعنی دیروز دخترمو صبح بیدارش کردم با کلی غصه بخصوص وقتی می دیدم چقدر سرحاله - خلاصه با علی جون و مامانم رفتیم درمانگاه حضرت ابوالفضل تو خیابان علامه امینی - وقتی وارد شدیم رئیس مرکز اول حوزه ادرسمونو پرسید و وقتی دید که تو محدوده خودشیم خواست که بارانو قد و وزن بگیره وزن باران ٤٨٦٠ بود که به خاطر لباساش ٤٦٠٠ ثبت کرد قدش ٥٦ سانت و دور سرش ٣٨.٥ یه موضوع باورنشدنی این بود که وقتی فهمیدن تنها شیر خودمو میخوره کلی تشویقم کردن و گفتن همینطوری ادامه بده که تا همین الان تو کف این تشویقم . . . بعد از اون بردیمش تو اتاق واکسن و ت...
8 آبان 1391

پایان دو ماهگی

تا تقریبا ٦ ساعت دیگه دو ماهگی باران تموم میشه و دخترم ماه سوم زندگیش اغاز میشه که امیدوارم تمام ماههای زندگیش همراه با سلامتی باشه . . . تولد دو ماهگیش با شب عید قربان وسال عموم یکی شده بود برای همین امشب یه یادبود خونه مامان بزرگم گرفته بودن و دور هم جمع بودیم . . . باران هم مرتب بغل به بغل بقیه میشد و هر کسی نظری میداد . فعلن بیشتر توجها به پریا نی نی ١.٥ ساله دختر عممه که تازگیا زبون باز کرده و انصافا خیلی شیرین و بامزه شده یکشنبه وقت واکسنشه و من از الان بغض برای گریه های باران دارم و اضطراب برای درد پاش و تبش . چاره ای نیست مسیریه که باید برای سلامتیش طی کنیم و باید از الان مامان قوی بشم . امیدوارم خدا همه ی ما مامانا را تو هم...
5 آبان 1391

روز سخت

چند وقتی بود که همکارام می خواستند بیان دیدن باران ولی با هم هماهنگ نمی شدن برای همین تصمیم گرفتم یه روز خاص را خودم تعیین کنم و برای سه شنبه دعوتشون کردم ولی از اونجا که بخت همیشه باهات یار نیست اون روز باران معلوم نبود چرا اینقدر نااروم شده بود . همش می خواست شیر بخوره وقتی هم خوابش میبرد ١٠ دقیقه بیشتر طول نمی کشید که بیدار می شد و شروع میکرد به گریه کردن بغل مامانم هم اروم نمیشد برای همین همه کارا موند برای مامانم و با اینکه غذا را اماده گرفته بودیم و تموم تمیزکاریها دیروز شده بود ولی مامانم بیچاره با اون کمر عملیش همه کارا را انجام داد . دوستام که اومدند خیلی خوش گذشت و باران خانوم هم مثل یه دسته گل اروم شده بود و بغل همه اروم بود . ...
5 آبان 1391

یه خرید کوچولو !!!

امشب رفتیم با باباعلی و مادر جون و دایی احمد بیرون تا بابا و دایی لباس گرم بگیرن و من و تو مادر جون هم تو مغازه ها گشتی زدیم و فقط از قیمتایی کذایی لباسا تعجب کرده بودیم . هوا اولش یه کم سرد بود به خاطر بارون صبح و عصر و من هم تو را خوب پوشونده بودم ولی یهو بارون دوباره شروع شد و بارون تندی هم شد من و مادر جون هم سریع خودمونو به ماشین رسوندیم . بعد هم رفتیم خیابان حکیم نظامی و از بی بی سنتر دو تا کلاه با شالش و دوتا پیش بند گرفتیم . دو تا کلاه گرفتیم که بافت باشه و روی گوشتو میپوشونه و استر هم داره و پیش بنداش هم استر پلاستیکی نداره چون تو اصلا از این مدل خوشت نمیاد . قابل نداره مامان ولی همین ٤ تکه شد ٨٠٠٠٠ تومن !!!!  ...
30 مهر 1391

اولین و اخرین بار

سلام عزیز دل مامان شب جمعه از طرف کار بابایی جشن دعوت بودیم اول یه کم تردید داشتم که برم ولی سپردم به خدا و گفتم برای دل بابات هم که شده برم . اما شما اماده برای لباس پوشیدن اصلا نبودی . یعنی می دونی باید شکمت سیر باشه و سرحال باشی تا بخوام بشورمت و لباساتو عوض کنم و چون وقت زیادی نداشتیم مجبور بودم شیر خوردنت را بذارم برای تو ماشین . خلاصه شما هم اون روی عصبانیتو گذاشتی و گریه پشت گریه تا جایی که سیاه میشدی و نمی تونستی نفس بکشی . بغل بابا علی هم که اروم نمی گرفتی و من هم مجبور بودم به سرعت کارامو بکنم با اینکه خیلی از کارامو قبلش کرده بودم . وقتی هم که تو گریه می کنی اگه بغلم نباشی دست و پامو گم می کنم و می خوا...
30 مهر 1391

باران و باباش

غریبی کردن باران با باباش همچنان ادامه داره ولی بیکار نشستم تصمیم گرفتم ترفندهایی بکار ببرم تا این پدر و دختر با هم بیشتر دوست باشند . البته بابای باران خداییش خیلی دخترشو میخواد مثل همه باباها ولی این باران خانوم چون فهمیده داره برای باباش ناز میکنه . . . علی خیلی غصشه از اینکه دختری که این همه منتظرش بود داره باهاش غریبی میکنه برای همین جمعه دخترشو گذاشت روی سینش تا با صدای قلب باباییش هم آشنا بشه . . . این هم بارانم و علی جون ...
23 مهر 1391

. . . و باز هم غصه های مادرانه

این چند وقته کارم شده غصه خوردن . . . بعد از غصه برای وزن دخترم خستگی ناشی از تنهایی و همراه نبودن همراه زندگیم واقعا کلافم کرده . . . موندم پس اون حرفای قشنگ دوران بارداری چی شد؟؟؟ قبول دارم که واقعا خسته از کار میاد خونه ولی منم به بودن او در کنارم خوشم . . . بیشتر کمکا توسط مامان و بابام و داداشم صورت می گیره . . . کم کم دارم احساس حقارت می کنم . و مهمتر از اینا این که باران اصلا بغل باباش را دوست نداره و تا می ره تو بغلش فقط گریه می کنه تا بیام بگیرمش . . . حتی بغل بابام ارومتره تا بغل شوهرم . . . گاهی اوقات میگم شاید اون هم می فهمه که باباش خیلی کمک نیست و اون هم دلش مثل من خیلی گرفته . . . این اتفاقا داره کم کم ما را از هم دور میکن...
21 مهر 1391

دخمل یک ماهه من

سلام باران نازنینم امروز یک ماهت تموم شد گلم . . . باورم نمیشه یک ماه با این سرعت گذشت . . . انگار همین چند روز پیش بود که با دوستای کلوبمون داشتیم در مورد بارداری و تاریخ زایمان حرف می زدیم  . . . نفهمیدم چی شد ؟ کی زایمان شدم ؟ و از اون روز کارم شد شیر دادن ، تعویض پوشک ، اروغ گرفتن و . . . نمی دونم تو این یک ماه تونستم برات مامان خوبی باشم یا نه ؟ ولی بدون عزیزم من همه تلاشمو برای ارامشت میکنم تو هم مامانی را دعا کن . . . برای چکاب ١ ماهگی بردیمت پیش دکتر بذرافشان . . . وزنت حدود ٥٠٠ گرم اضافه شده بود که من با این خبر دنیا را سیر کردم و قهمیدم شیرم برای تو کافیه  .. . دور سرت هم از ٣٤ شده بود ٣٦.٥ طرز شیر دادن را هم دوبا...
18 مهر 1391