باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه زندگی

40 روزگی باران و غصه های مادرانه

روز جمعه ٤٠ روز از بدنیا اومدن بارانم گذشت . . . ٤٠ روز با بهترین فرشته ای که خدا بهم ارزانی کرده را تجربه کردم . . . مادر بودن خیلی سخته البته من الان تازه ٤٠ روزش را تجربه کردم و تنها کارم بوده شیر دادن و اروغ گرفتن و مای بیبی عوض کردن ولی تموم وقتمو گرفته . باران شبا تا ساعت ٢ و ٣ بیداره و بعد از سه دیگه خودش کلافه میشه و خوابش می بره . صبحها هم از ساعت ٨ دیگه شروع می کنه به غر زدن و هی زور میزنه بعضی روزا زود تسلیمش می شم و از جام پا می شم ولی بعضی روزا هم تا ١٠ و ١١ گولش می زنم و با شیر دادن می خوابونمش . بعد از اون هم می ریم پایین پیش مامانم . اونم بنده خدا دیگه تدارک ناهار را داده . بعضی روزا اگه باران تا می ریم پایین بخوابه منم انی ک...
17 مهر 1391

روز دختر مبارک

دیروز سالگرد تولد حضرت معصومه بود . . . وخانمی که یه جورایی خاص بهشون ارادت دارم و مدیونشم . . . هر چند نشد اسم اصلی دخترم را به نام ایشون بگذاریم ولی من همش به چشم معصومه به دخترم نگاه می کنم و اما امسال من هم مادر دختری هستم که تمام وجودمو تسخیر کرده . . . دختری که نفساش شده عمر و زندگی من . . . دختری که با تمام وجود بوش می کنم و دلم نمی خواد این لحظه تموم بشه . . . دخترم ! باران من ! روزت عزیزم مبارک . . . بابا علی سه دست بلوز و شلوار برات کادو گرفت که ایشالا عکساشو بعد برات می ذارم بابای خودم هم امسال دوبار تو خرج افتاد و دختراش دوتا شدن و ما را مثل همیشه با اون کادوهای پر و پیمونش شرمنده کرد . . . دوتا اس ام اس خیلی زیبا هم برام...
3 مهر 1391

غربالگری تیروئید - افتادن ناف و اولین حمام

یه سری کارها که در موردت انجام دادیم و نتونستم به موقع بیام و ثبتش کنم را الان می نویسم . . . ببخش ولی خیلی وقتم درگیر کارهای روزانه ات شده . . . غربالگری تیروئید روز یازدهم شهریور همزمان با وقتی که مامان می خواست بخیه هاشو بکشه شما خانم گل را بردیم غربالگری تیروئید مرکز نواب صفوی . . . خودم بغض کرده بودم و بهت نگاه می کردم . . . وقتی اسمتو صدا زدن دادمت بغل مامانم و خودم به سرعت از اون اتاق دور شدم ولی آخرش مادر صدای گریه ی بچشو می شناسه با گریه هات اشکم ریخت سریع اومدم و بغلت کردم ولی اینقدر ارومی که خودت سریع اروم شده بودی . . . بعد هم مامانی رفت مطب دکتر و بعد از ٢ ساعت معطل شدن بالاخره خانوم دکتر اومد و بخیه هامو کشید و حالتو پرسید ...
26 شهريور 1391

اتاق دخمل نازم

  البته با عرض پوزش بابایی ژینا خیلی عجله داشت عکساش خوب درنیومد - بعدا ژینا میاد حسابتو میرسه علی جونم . . . دست گل بابا و مامانم را می بوسم بخاطر این همه زحمت . . . ...
21 شهريور 1391

چشمان سیاه

  چشمان سیاه قربانت شوم . . . بارانم در تاریخ ٥ شهریور ماه ١٣٩١ با وزن ٢٨٦٠ گرم و قد ٤٩ سانت در بیمارستان سعدی اصفهان قدم بر چشم ما گذاشت ...
21 شهريور 1391

ماجرای نام باران

تو همون زایشگاه کذایی که بودم علی بصورت خیلی ماهرانه گوشیمو توسط یه پرستارا بدستم رسوند و من هم خبر بدنیا اومدن دخترم را برای همه ارسال کردم . . . تا اینکه در جواب بابام برام پیام داد به یمن قدم دخترت داره بارون میاد . . . اولش باورم نشد ولی علی هم زنگ زد و گفت داره بارون تندی میاد . . . نمی دونم یادت هست که نوشته بودم پدرجونت اسم باران را خیلی دوست داره . . . برای همین یه پیام دادم برای بابا علی تا نظرشو راجع به اسم باران بدونم ..... اونم در جوابم نوشت : به یمن قدم دخترمون اسمشو می گذاریم باران . . . و این شد که اسم شما از ژینا به باران تغییر پیدا کرد و اتفاقا بیشتر هم مورد استقبال قرار گرفت
20 شهريور 1391

بازگشت دوباره باران

روز سه شنبه ٧ شهریور اتفاقی افتاد که اصلاً‌ دوست ندارم یه لحظه اش حتی تو ذهنم بیاد چه برسه بخوام بنویسم و هر بار برام خوندنش زجرآور باشه . . . فقط همینو می نویسم که خدا سه شنبه دوباره باران را به ما بخشید و ما با یاری خواستن از علی اصغر امام حسین اونو دوباره از خدا گرفتیم . . . می نویسم که هیچ وقت یادم نره . . . اون روز صحنه ی کربلا که امام حسین با اون وضعیت فرزندانش را می دید که قربانی می شن بخصوص علی اصغرش میومد جلوی چهره ام و ناخودآگاه فقط فریاد یا امام حسین می زدم . . . خدایا با تمام وجودم شکرگزار نعمتی که به ما بخشیدی هستم و ازت می خوام تمام نی نی ها را صحیح و سالم برای پدر و مادراشون نگه داری که ما بی تو هیچیییییییییم . . . ...
19 شهريور 1391

خاطره زایمان 1

همیشه دلم می خواست از قبل آمادگی کامل را برای زایمان داشته باشم ولی همیشه اون چیزی که می خوای اتفاق نمیفته . . . روز ٤ شهریور نوبت دکتر داشتم و عزمم را جزم کرده بودم که بگم اصلا حرف طبیعی را هم نزن . . . تا رسیدم مطب حرف از این بود که دکتر می خواد بره مسافرت . . . راست یا دروغش را نمی دونمی ولی من که لرزه به تنم افتاد که اگه اینم بره دیگه کجا برم . . . برای همین زنگ زدم به مامانم که به بابام بگه سفارش به دکتر بکنه که منو منتظر طبیعی نگذاره . . . غافل از اینکه چیزای دیگه در انتظارم بود . . . تا رفتم مراقبت ماما فشارم را گرفت که فشارم ١٤ بود وزنم را گرفت طی ١٠ روز ٢ کیلو و نیم اضافه کرده بودم . . . خیلی فوری آزمایش دفع پروتئین برام نوشت تا ق...
19 شهريور 1391