باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

سلااام زندگی

از آخرین پستی که هیچ خبری از روزهای دردناک آینده نداشتم 6 ماه و ده روز گذشت . . . و الان اومدم تا بتونم دوباره از نو شروع کنم . . . روزهایی که گذشت روزهایی بود که غمش اینقدر سنگین بود که اجازه نفس کشیدن حتی بهم نمیداد . . . بعضی وقتاش احساس میکردم یه وزنه ی سنگین روی سینه ام هست و به من اجازه نفس کشیدن نمیده . . . و این خداااااااااااااااا بود که تو تموم لحظاتش کنار همه ی خانواده ام بود تا بتونیم تمام این لحظات را دواام بیاریم . . . تو اون روزها ثانیه ای نبود که با خدا حرف نزنم و ازش کمک نخوام . . . و غافل از اینکه خدا همیشه کنارم بود و کمکم بود . . . خدایا مثل همیشه بازهم همه جوره کنارم باش من همیشه و در همه حال محتاج رحمت و عنایت خاصتم ...
14 اسفند 1392

آب زنید راه را . . .

من با تمام وجودم خدایا شاکرتمممممممم ، به اندازه بزرگیت ، به اندازه مهربانیت به اندازه همه خوبیهات شکرگذارت هستم . . .      
3 اسفند 1392

برای دلم

برای دلم مینویسم . . . برای دلی که این روزها بوی غم میدهد . . . بوی خون میدهد . . . دل خون شدم دل خون . . . دلی که این روزها با من نمیسازد . . . با عقل نمیسازد . . . با زمانه نمیسازد . . . با حکمت ، با سرنوشت ، با قسمت و حتی با خدا . . . این روزها دلم سر جنگ دارد با همه . . . بهانه میگیرد . . . بهانه ی نگاه مهربان . . . بهانه ی دست دلسوز . . . بهانه ی وجودش را . . . کودکی دیده ای که گریه میکند . . . بهانه میگیرد . . . به سمت مادر پناه میبرد . . . مادر طردش میکند یا صلاح نمیبیند یا کودک خطا کرده است . . . کودک قهر میکند . . . گریه میکند . . . ضجه میزند . . . التماس میکند . . . و دوباره و دوباره به مادر پناه می برد . . . این شرح حال ای...
2 بهمن 1392

خدایاااااااا . . . . امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

روزها و شبها ، ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها دارند بدون حضور عزیزترین کس زندگیم میگذره و من روز به روز پیرشدنم را اندازه سال به سال حس می کنم . . . . روز اولی که رفت هیچ وقت فکر این همه زمان را نمیکردیم اول روز به روز بهش اضافه شد بعد هفته به هفته و الان ماه به ماه داره اضافه میشه . . . از شهادت امام جعفر صادق ، تولد حضرت معصومه ، تولد امام رضا ، روز مباهله ، روز عرفه ، عید قربان ، عیدغدیر بگیر تا این روزها که روز عزای عزیزترین و مقرب ترین معصوم به درگاه خدا بود . . . اشک ریختم ، خوندمش ، ناله کردم ، ضجه زدم ، بیقراری کردم و اشک  ریختم و ریختم و همچنان من یه غمزده  پریشانم . . . شاید خیلی کارها داره میشه که به مقتضای بنده بو...
25 آبان 1392

این روزهای من . . . این روزهای تو

باران جونم . . . دخمل یکی یدونم . . . این روزها داره به نهایت سختی طی میشه و مامانت اصلا مامان خوبی برای این روزهای تو نیست . . . دقیقا روز برگشت از تولدت وقتی که در تدارک جشن تولد خانوادگیمون بودیم گرفتاری برامون پیش اومد و هنوز تموم نشده . . . روزها یکی پس از دیگری و به سختی تمام میگذره و تنها صبر و صبر و صبر چاره ی این روزهای خونه ی ما شده . . . تو عزیزم هم این وسط هم بهونه گیر شدی هم بالاخره رفتارای اطرافیا به شدت روت اثر گذاشته هر چند یه مدت مریض شدی و بی اشتهاییت ادامه داره ولی این شرایط روی غذا نخوردنت بی تأثیر هم نبوده . . . دلم نمیخواست اینجا از غصه و ناراحتی حرفی باشه ولی اینقدر این اتفاق برام مهمه و شخصی که توش دچار مشکل شده...
19 شهريور 1392

روز تولد تو . . . روز تولد تمام خوبیهاست

  دختر عزیزتر از جانم ، ای تمام زندگیم، ای تمام ذوق و شوق روزهای بارانیم . . .   تو برای من سرچشمه یه زندگی ناب و دوست داشتنی هستی . . .   تو همه ی عشق و امیدم برای نفس کشیدنی . . .   تو مهتاب شبهای تاریک زندگیم شدی . . .   تو روحم ، قلبم ، جسمم و تمام زندگیم را با عشق آشتی دادی . . .   تو ، تو ، تو . . . تنها و تنها بهانه ی زندگیم هستی . . .      ...
5 شهريور 1392

ماجراهای ارایشگاه رفتن باران جون

دخمل طلا جیگل مامان . . . تو این مدت دو بار بردیمت ارایشگاه که متأسفانه نشده بود برای بار اولش برات پست بذارم . . . بار اول حدود دو ماه پیش بود که موهات خیلی نامنظم شده بود و بردیمت آریشگاه کودکان چهارراه هشت بهشت . . . اولش خیلی از محیط اونجا خوشت اومد و سرحال همه جا را داشتی نگاه میکرد تا اینکه روپوش بهت پوشوندن و تو یهو ترس تو چشمات موج زد . . . وقتی هم که ارایشگر کارش را شروع کرد بمیرم الهی اینقدر هق هق گریه کردی که دلم کباب شد برات . . . بیشتر دلم از این میسوخت که خیلی مظلوم وار گریه میکردی و تسلیم شده بودی الهی بمیرم برای گریه هات دوست داشتنی من . . . در عوض بعدش خیلی جیگر شدی و شکل پسملا شده بودی اینم شاهدش :  ...
27 مرداد 1392

و اخرین ماه یکسالگی . . .

بچولی مامان . . . (اصطلاح خودمه خخخخ ) یک ماه دیگه گذشت و تو وارد آخرین ماه یکسالگی شدی . . . این ماه 10 ماه و 20 روز که بودی برای چکاب بردیمت و خدا را شکر دکتر راضی بود . . . وزنت 400 گرم و قدت ماشالا 3 سانت رشد داشته بود یعنی شده بودی 8600 و 72 سانت . . .چون ماشالا این ماه خوب غذا میخوردی تو این ماه پیشرفتای زیادی داشتی من جمله ششمین دندونت که اونم جوونه زد . . . از طرفی دستت را به هرجایی حتی دیوار صاف میگیری و میخوای بلندشی بایستی . . . اعضای بدنت را کم کم یاد گرفتی . . . دست و پاتو نشون میدی . . . موهات هم همین طور ولی چشم و بینی و دندون را از بقیه نشون میدی . . . وقتی بهت میگیم ماهی چکار میکنه خی...
7 مرداد 1392