باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

مسابقه من وبلاگم را دوست دارم

این متن را به دعوت دوست خوبم افسانه جون مامان پارمین گلی مینویسم و ازش تشکر میکنم که منو دعوت کرد . هدف از ساخت وبلاگ : تقریبا یک سال و نیم پیش دوست خوبم فهمیه جون یه پیامک بهم داد و منو دعوت کرد به وبلاگ قشنگ زهرا جون . اوایل که نت نداشتم ولی از وقتی پام به اینترنت باز شد مشتری دائم وبلاگش بودم خیلی خوشم اومده بود که میشه به این زیبایی خاطرات فرزندمونو یادداشت کنیم چون به هر حال دفتر یادداشت این جذابیت را نداره . برای همین از وقتی تصمیم به نی نی دار شدن گرفتیم این وبلاگو درستش کردم و الان هم خیلی دوستش دارم . هر قت که میام اینجا بعد از نوشتن مطلب جدید به یه دوره از نوشته هام سر میزنم و کلی تو اون روزا غرق میشم . امیدوارم که دخترم...
4 اسفند 1391

باران شیرین من

وای باران جونم این روزا داری شیرین تر میشی داری بزرگ میشی و من باهات حال میکنم . . . صبحا مامانی را تو بیدار میکنی حالا به هر وسیله که بتونی بعضی وقتا غلت میزنی و پاهاتو تو پهلوهام میکوبی بعضی وقتا با دستای کوچولو و نازت به هر جایی از بدنم که بخوره محکم ضربه میزنی بعضی وقتا هم محکم موهامو میکشی و من دیگه چاره ندارم که رومو بهت بکنم تا بهت نگاه میکنم یه خنده ی نازی میکنی که انگار همه ی دنیا را بهم میدن پا میشم و شروع میکنم ماساژت دادن تو هم که لاس و بی خیال میخوابی که من هر بلایی سرت بیارم . . . این روزا عاشق پدر جون شدی وقتی پدر جونو میبینی دستاتو با حرص میاری بالا و ذوق میکنی که بغلم کنین . . . یه روز که خودت شماره پدرجونو از روی گوشی مام...
29 بهمن 1391

و دوباره سرماخوردكي من و باران

ببخشيد باران جونم كه دير اومدم اين ٤ امين باره كه من تو اين زمستون سرما ميخورم و تو هم از من كرفتي اما خوب من باز قرص و دارو ميتونم بخورم اما تو دارويي جز استامينوفن نميتوني بخوري براي همين فقط با همون تبت را كنترل كردم ولي نفس كشيدنت سخته و تو سينت خلط داري . به دكترت زنك زدم كه نوبت بكيرم كه كفت فعلن با همين استامينوفن تبت را كنترل كنم و اكه اسهال و استفراغ داشتي ببرمت راستي به خاطر خشكي هايي كه به صورت و بدنت زده هفته قبل برديمت دكتر كه تشخيص داد كه ارثيه و خيلي طول ميكشه كه خوب بشه دو تا كرم داد كه مرتب برات بزنم . غذات را هم دو وعده كرد با ١٠ تا بادام و همراه با موز . از روز اول به اندازه يك نخود اضافه كردم تا برسه به دو سانت موز در هر ...
23 بهمن 1391

اندر احوالات این روزهای باران

خیلی وقته نتونستم بیام بنویسم به خاطر اینکه یا شارژ نت تموم شده بود یا مودم خراب بود الان هم اومدم خونه ی پدرجون اینا تا برات بنویسم عزیزم . . . دو روزی هست که ابریزشت بهتر شده ولی هنوز یه کم بینیت گرفته که ایشالا بهتر میشی . . . غذات را همچنان پس میزنی و نهایتا با کلی دلقک بازی و شکلک دراوردن نصف غذاتو میخوری . . . دو تا حساسیت پوستی به صورت و بازوت زده که شکلاش باهم فرق میکنه ولی هر دو از نوع خشکیه که قراره ببرمت دکتر تا ببینم چی میگه ایشالا که چیزی نباشه گلکم . . . چند روز پیش تو وب پارمین گلی مکعب ها و کتابایی که مامان گلش براش گرفته بود را دیدم و تصمیم گرفتم که برات بگیرم برای همین شبش رفتم و اون کتابا را برات خریدم ولی مکعب نداشت ف...
14 بهمن 1391

تل باران

اب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم . . . یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم چند وقتی بود تلهای نی نی های دوستای نی نی سایتیمو که می دیدم خیلی دوست داشتم که برای باران هم بگیرم برای همین تموم سیسمونی فروشیهای بالای شهر و پایین شهر را زیر پا گذاشتیم ولی خبری نبود دیگه تصمیم گرفته بودم از سایتای اینترنتی جستجو کنم تا اینکه امروز عصر سر کوچمون چشمم به یه خرازی افتاد . . . با ناامیدی رفتم سراغش اما در کمال ناباوری دیدم داره اونم چند مدل منم که ذوق زده شدم از همش برای باران خریدم اینم عکس خوشملش مامان فدای این شکل خوشملت بشه عزیزم . . . تو همه ی وجودمی . . . ...
14 بهمن 1391

اولین غذا و غلت زدن بارانم

از ١٨ این ماه به دستور دکتر غذاتو همونطور که گفته بود درست کردم و از روزی یه قاشق شروع کردم غذا خوردنت خیلی جالبه عزیز دلم اصلا نمیدونی چکارش کنی بدی بیرون بخوریش بمکیش برای همین قیافت خیلی دیدنی میشه جالب تر هم اینه که دقیقا همون تعدادی که باید بخوری را میخوری اگه یواشکی یه قاشق اضافه تر برات بریزم همونو اصلا نمی خوری و دهانتو عمرا باز کنی از غذا خوردنت عکس و فیلم گرفتم که تو گوشی دایی و مامانمه که ایشالا برات میذارم . . . و اما از غلت زدن . . . چند وقتی بود که غصه غلت نزدنت را میخوردم برای همین دستموو پشتت میذاشتم و بالاخره یه جوری مجبورت میکردم که غلت بزنی ولی امروز وقتی از اشپزخونه اومدم بیرون دیدم دمر شدی و داری زور میزنی که اون دستتو...
14 بهمن 1391

اولین مریضی بارانم

باران جونم ببخش مامانا که باید به این زودی از اولین مریضیت برات بنویسم . . . الان چند روزی هست که ابریزش داری و سرفه هم میکنی البته از خودم گرفتی چون خودم هنوز خوب نشدم و نمیدونم این مریضی لعنتی کی میخواد دست از سرمون برداره . . . خیلی بدقلق و بد اشتها شدی لب به غذا نمیزنی لباتو قفل میکنی که قاشق را طرف دهانت نبرم . . . دیشب تصمیم گرفتیم با بابایی که ببریمت دکتر هم برای مریضیت هم نخوردن غذا هم یکباره چکاب ٥ ماهگیت . . . اول که خانم دکترت کلی دعوامون کرد که چرا مریضت کردیم ؟؟؟؟!!!! بعد هم وزن و قد و دور سرت را گرفت خدا را شکر با اینکه ٤ روز زودتر برده بودمت و ٤ روزی هم بود غذا نمیخوردی وزنت شده بود ٦ کیلو نیم دور سرت هم ٤١.٥ و قدت هم ٦٠.٥...
14 بهمن 1391

اولین حضور باران در مراسم اربعین

سلام دختر نازنینم . . . امسال هم مثل هر سال خدا را شکر مراسم اربعین بابام اینا خیلی خوب برگزار شد با این تفاوت که امسال تو به این مراسم رنگ و بوی دیگه داده بودی امسال من مادر به معنای واقعی شده بودم و از اول تا اخر مراسم یه فرشته بغلم بود که همه را مجذوب خودش میکرد . روز قبل از اربعین طبق سنوات قبل شله زرد را بار گذاشتیم که متاسفانه خیلی حرصمون داد ولی خدا را شکر اخر و عاقبتش خوب از اب دراومد همه برای ناهار خونه بابام بودن و بعدازظهر هم مراسم شله زرد پزون بود . از اول هم اومدی غریبی کنی که دیدی نه چاره ای نداری و کج دار و مریض کنار اومدی با همه . . . فرداش هم که روضه داشتیم خونه پر شد از اقوام و همسایه ها که شما خیلی با این جمعیت کنار نیوم...
20 دی 1391