پایان هشت ماهگی همراه با سرماخوردگی
سلام دلبرکم . . . عزیزترین عزیزم . . . بارانم چند روزی بود که تو ذهنم احوالاتی که باید برای ماه هشتم زندگیت را تو وبت مینوشتم مرور میکردم که متاسفانه دو روزه سرما خوردی و من باید از حالات سرما خوردگیت بنویسم . چند شب قبل توی شب بیدار شدم و دیدم همه ی لباسات را پر کردی از اونجا که میخواستم پات نسوزه و لباساتو عوض کنم بیدارت کردم و پاتو شستم و فکر کنم اون موقع بود که سرماخوردی چون تا دو روز بعدش لب به غذا نزدی و دیشب هم علائمش بروز کرد اول تب و بعد هم ابریزش تا امروز عصر تبت را با استامینوفن کنترل کردم ولی امروز دیگه خیلی بیحال شده بودی و مدام گریه میکردی برای همین مجبور شدیم وسط مهمونی که برای بارداری زنعمو سودی برگزار شده بود کلینیک...
نویسنده :
نفیسه
23:16