باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بهانه زندگی

پایان هشت ماهگی همراه با سرماخوردگی

سلام دلبرکم . . . عزیزترین عزیزم . . . بارانم چند روزی بود که تو ذهنم احوالاتی که باید برای ماه هشتم زندگیت را تو وبت مینوشتم مرور میکردم که متاسفانه دو روزه سرما خوردی و من باید از حالات سرما خوردگیت بنویسم . چند شب قبل توی شب بیدار شدم و دیدم همه ی لباسات را پر کردی از اونجا که میخواستم پات نسوزه و لباساتو عوض کنم بیدارت کردم و پاتو شستم و فکر کنم اون موقع بود که سرماخوردی چون تا دو روز بعدش لب به غذا نزدی و دیشب هم علائمش بروز کرد اول تب و بعد هم ابریزش تا امروز عصر تبت را با استامینوفن کنترل کردم ولی امروز دیگه خیلی بیحال شده بودی و مدام گریه میکردی برای همین مجبور شدیم وسط مهمونی که برای بارداری زنعمو سودی برگزار شده بود کلینیک...
6 ارديبهشت 1392

بدو بدو عکس

          اینم باران و پریا نوه ی عمه ام . . . بازم میگم عشق منی نفس منی جون منی . . . دوست دارم ...
24 فروردين 1392

اندر احوالات اولین روزهای بهاری باران

سلام به دختر گل قشنگم . . . مامانی این روزها خیلی شیرین و دوست داشتنی تر از قبل شدی . . . د د را خیلی قشنگ و واضح میگی وقتی یه چیزی بخوای و بهت ندیم کلی اد اد میکنی تا اون چیزو بگیری . . . بای بای هم میکنی و از همه جالبتر اینکه دیگه همه را میشناسی و اسم هر کیو میبرم به طرفش نگاه میکنی . . . وقتی هم بابایی نباشه و بپرسم بابا کجاست به طرف در نگاه میکنی . . . و من کم کم دارم میفهمم که دخمل کوچولوم داره بزرگ میشه . . . تنها چیزی که این روزا خیلی بابتش ناراحتم غذا نخوردنته که منو کلافه کرده . . . روز 19 فروردین برای چکاب ماه هفتم دکتر بردمت که تنها 450 گرم اضافه شده بودی و قدت هم اصلا رشد نکرده بود دکتر راضی بود ولی من خودم انتظار بیشتری داشت...
22 فروردين 1392

روزهای نوروز 92

از 30 اسفند دید و بازدیدای خانواده شلوغ ما شروع شد . بعد از تحویل برای شام خونه مامان جون بابایی بودیم و شما چون مهمونی اولت بود و هنوز به جمع به این شلوغی عادت نداشتی همش گریه میکردی که ما هم مجبور شدیم بعد از شام زودی به خونه برگردیم . فرداش خونه ی مامان جون و باباجون خودت برای ناهار بودیم که همه ی فامیلشون عصر اومدند دیدنشون و از اونجا بود که به این جمع عادت کردی . فرداش که جمعه بود خونه ی مامان جون و بابا جون خودم بودیم و شب هم پدر جون اینا را برای شام بردیم خانه استیک و مهمونیه عیدمون را اونجا گرفتیم . اونجا هم خیلی اروم نبودی برای همین اول بابایی غذا شو خورد و من تو را کنار اکواریوم بردم چون ماهی خیلی دوست داری . فرداش هم خونه ی ماما...
18 فروردين 1392

نرم نرمک میرسد اینک بهار . . . خوش به حال روزگار

سلام باران عزیزتر از جانم . . . بالاخره سال 91با همه ی پستی ها و بلندیهاش تموم شد و به سال 92 رسیدیم . . . سال گذشته با وجود تمام غم و غصه هاش اما برای من اوجی داشت که تا حالا تجربش نکرده بودم و اون مادر شدن بود . . . مقامی که همه ی دخترا و زنان این سرزمین ارزوشو دارن که به اون برسن . . . امسال تو تو اغوشم اومدی و هر لحظه منو عاشق تر از لحظه ی قبل کردی . . . احساس میکنم تو قلبم دیگه هیچ جایی برای هیچ کس دیگه وجود نداره و روی تموم سلولای قلبم باران حک شده . . . شاید اگه اینا را بخونی خیلی نتونی حس منو باور کنی و فکر کنی اینا همش یه سری جملات عاشقانست ولی من میدونم هر مادری در مورد فرزندش هر جمله ی عاشقانه ای که بگه اونو با تمام وجود و ص...
18 فروردين 1392

دختر غذاخور من

سلام دختر قشنگم . . . روز به روز ماشالا داری خوشگل تر و خواستنی تر میشی اون شکلی که من همیشه دوست داشتم و تو خوابام میدیدم . . . اینو نه اینکه من چون مامانت هستم بگم خونه ی هر دو تا مادربزرگا که میریم همه همینو میگن . . . قربون دختر نانازیم بشم من . . . روز 15 اسفند قرار بود چکاب بشی برای همین هم ما ساعت هشت شب نوبت گرفتیم . خدا را شکر خلوت بود . تا رفتیم داخل قد و وزن و دور سرت گرفته شد که دکتر از قد و دور سرت راضی بود ولی از وزنت که 7 و 200 بود راضی نبود یعنی دقیقا از روزی که واکسن زدی دیگه غذاتو درست نخوردی . . . لیست غذات که کلا عوض شد . صبحا باید ساعت 7 صبحانه بخوری!!!!! دو روز سرلاک دو روز میکس ماست و خرما و پسته و دو روز حریره باد...
20 اسفند 1391

باران تو فوق العاده ای

هیچ عنوانی بهتر از این نتونستم پیدا کنم که برات مطلب بذارم . باران جونم تو یه دختر فوق العاده ای . . . عاطفی و مهربون و مظلوم و خوش اخلاق و لطیف و . . . تو هر روزی که میگذره بیشتر به خصوصیات خوبت پی میبرم . مثلا امروز صبح که بیدار شدم وقتی جاتو عوض کردم قرار شد با پدر جون و مامان خانوم بریم خرید منم کاراتو کردم و خودم یه لیوان شیر خوردم و رفتیم بیرون تو فروشگاه بغل پدرجون بودی و اواز میخوندی بعد هم که خودم بغلت کردم سرتو گذاشتی روشونم و خوابیدی اصلا بیقراری و ناارومی نکردی وقتی مامانم فهمید از صبح که بیدار شدی شیر نخوردی اینقدر دعوام کرد و دلش سوخته بود که اینقدر مظلومی ..... یا بعدازظهرش کمی بیقراری میکردی تا بیام پیشت بعد که تلویزیون ر...
8 اسفند 1391

پایان شش ماهگی دختر عزیزم

عزیز دلم ، دختر عزیزتر از جونم ، بارانم 6 ماه پر خاطره و شیرین را گذروندی و نیم ساله شدی . هر روز با امید به اینکه صبح چشم تو چشمای نازت بندازم و لبخند قشنگتو ببینم بیدار میشم . 6 ماهه که زندگی من و بابا علی رنگ دیگه ای به خودش گرفته اونم رنگ باران . . . از خوبیهات که هر چه بگم کم گفتم . به تمام معنا دختر ماهی هستی ، مظلوم و اروم . . . اینا امروز که واکسنای شش ماهگیتو زدی بیشتر فهمیدم . اون موقع که با تمام وجودت ناله میکردی و زل میزدی به چشمام که مامان یه کاری برام بکن که بدجور دارم درد میکشم . . . مامان برات بمیره که تنها کاری که میتونستم برات بکنم استامینوفن بود و بغل کردن و تاب دادنت . . . الان هم تو بغلم خوابیدی و بیحال داری شیر...
6 اسفند 1391