باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

اولین رستوران بارانی!

سلام دختر گلم . . . این چند روز حرفای زیادی واسه گفتن دارم ولی سعی میکنم تو چند پست برات بذارم . جمعه ی هفته ی قبل بعد از اینکه با بابا و مامانم و بابا علی رفتیم رفاه و خریدای روز اربعین را کردیم تصمیم گرفتیم بریم رستوران اتایار . . . جایی که تو دوران بارداری رفتیم اونجا و برای اولین بار به خاطر ویار غذای اونجا به دلم ننشست . . . خیلی خوشحال بودم که این بار تو تو بغلمی و دارم به اونجا میرم تا رسیدیم اونجا خیلی دخمل خوبی بودی منم یه صندلی غذا اوردم و گذاشتمش تو و شما مثل خانوم توش نشستی اما وقتی غذا را اوردند تو مثل همیشه که موقع غذا خوردن اروم نمیگیری شروع به گریه کردی و من خوش خیال هم گفتم خوب بغلش میکنم و غذا میخورم . . . نگو شما به این ...
16 دی 1391

چکاب 4 ماهگی

سلام دختر عزیزتر از جانم همینطور که از ساعت نوشته پیداست الان ٦ و ٤٥ صبحه که دارم برات مینویسم . از دلشوره این واکسن دیشب اصلا خوابم نبرد و الان هم یک ساعتی هست که بیدار شدم و لباسیات و قطره هات را اماده کردم که تا بیدار شدی دیگه کار زیادی نداشته باشیم . امیدوارم واکسن خیلی اذیتت نکنه و تب زیاد نداشته باشی . من و بابایی دو روزه که به معنای واقعی تب کردیم و دلهره واکسنتو داریم بابایی که دیشب هر چی نگات میکرد بغض داشت و میگفت بمیرم که فردا باید تو این پای نازنینت واکسن زده بشه و تازه من باید اونو دلداری بدم که این واکسنا چیزی نیست جز برای سلامتی دختر گلمون . جونم واست بگه دیشب برای چکاب ٤ ماهگیت دوباره رفتیم پیش دکترت چون میدونستم احتمالا ...
5 دی 1391

بدون عنوان

مامانی من امشب اولین یلداییه که با تو گذروندم و لحظه به لحظه اش را تو در اغوشم بودی و من خوشحال که این یک دقیقه بیشتر هم با تو میگذره . . . خیلی نانازی و ملوس شدی نفسم دلم می خواد بخورمت وقتی باهات حرف میزنم قشنگ جوابمو میدی و مثل من که تو شدی همه کسم و همه نفسم و همه زندگیم تو هم جز من کنار کسی دیگه اروم نیستی این کارت بیشتر عاشقم میکنه ، وقتی که بغل کسی رفتی و تا منو میبینی دست و پاهاتو جلو میاری که بیای بغلم دلم میخواد همه ی لحظه های زندگیمو برای این لحظه بدم . . . کم کم غریبی کردن را یاد گرفتی و بغل هیچ کسی اروم نیستی دیشب اول رفتیم خونه ی دخترخاله نرگس که براش شب چله می بردن و اونجا هنوز نرسیده بابایی اومد دنبالمون و از اونجا هم که ...
30 آذر 1391

تولد 29 سالگی

١٦ آذر روز تولدم بود روزی که بغیر از تولد  که سالگرد خواستگاریم هم هست هیچ وقت اون تولد را یادم نمیره . . . شبش بعد از اینکه علی و خانوادش رفتن از تو فکرش نمیومدم بیرون از هولم مریض شدم و اون شبو حتی نتونستم تو اتاقم بخوابم و اومدم تو پذیرایی کنار شومینه خوابیدم دلم میخواست گرم بشم . . . و این اشتیاق باعث شد که از خواستگاری تا عقدم ٢٠ روز بیشتر طول نکشه !!!!! همیشه به خاطر این عجله خودمو سرزنش میکردم ولی الان که میبینم خیلی از زندگیها حتی با داشتن چندین ماه نامزدی هم از هم پاشیده خیلی دیگه ناراحت نیستم و میگم حتما دیگه کار قسمت بوده . جالب اینکه در لحظه ی اول من اصلا علی را دوست نداشتم و حاضر نشدم برم باهاش صحبت کنم ولی از...
28 آذر 1391

100 روزگی بارانم

دیروز صدمین روزی بود که یه فرشته به خونه ی ما پا گذاشت . دختری که همه ی وجودم شده و عاشقانه دوستش دارم . بارانم الان دیگه کامل منو میشناسی و چنان بهم وابسته شدی که هم خیلی دوست دارم هم از سه ماه دیگه هراسانم که می خوام از صبح تا ظهر تنهات بذارم . خنده هات هم که دیگه نگو هر دو سه روز یکبار خنده ی صدا دار می کنی و من غرق در خوشحالی میشم . دیروز که رفته بودم بعد از دو ماه صفایی به صورتم بدم وقتی خانوم ارایشگر باهات حرف میزد چنان خنده صداداری می کردی که همه دورت جمع شده بودن و کیف کرده بودن . خدا را شکر با بابایی هم کنار اومدی و بغلش اروم می مونی ولی بعضی وقتا نمی دونم چی میشه که وقتی دایی یا عمو محمدم باهات حرف می زنن اولش...
16 آذر 1391

سه ماهه شدن بارانم

وای چقدرر حرف برای گفتن دارما . . . این چند وقت هم خیلی حوصله نداشتم هم تو دهه اول محرم بود و من وقت نمیکردم به اینجا سر بزنم . پنج روز اول محرم که طبق سنوات قبل خونه خالم بعدازظهرا روضه بود و من و مامان و باران هر روز با هم رفتیم . روز شنبه هفته پیش هم قبل از روضه برای ناهار رفتیم خونه عموم که خیلی خوش گذشت پسر عموم و خانوم و پسر گلش را هم دیدیم . خیلی دلم براشون تنگ شده بود . محمدصادق هم که ٢ ماه از باران بزرگتره ماشالا خیلی ناز و خواستنی شده بود و این هم عکس خوشملش : چند شب اخر هم یعنی شب جمعه و شب تاسوعا و عاشورا رفتیم روضه توی کوچشون و خدا را شکر هم باران اروم بود هم جای خوبی بودیم که گرم باشه و دخملم سرما نخوره . روز ...
7 آذر 1391

این روزهای من و باران

این روزها اگه بخوام از خودم و زندگی بگم خیلی تعریفی نداره و من غصه دارم البته شاید بخواد اتفاق خوبی بیفته که این اتفاقا لازمه ی اونه و به همین امید هم این غصه ها را تحمل می کنم و چون اینجا مال شخصه باران خانومه نمی خوام با از غصه ها گفتن تلخش کنم . . . و اما از باران : الان تقریبا دو هفته ای هست که خوابت از ساعت ٢ جلوتر اومده و معمولا از ١٢ تا ١ می خوابی ولی اخرش نهایت خوابت پشت هم ٤ ساعت نمیشه و گرسنه میشی که تقریبا با نماز صبح یکی میشه با نق نقات از خواب بیدار میشم همونطور خوابینی بهت شیر میدم و وقتی خوب سیر شدی پوشکتو عوض میکنم اون موقع هست که انگار نه انگار که ٥ صبحه سرحال می خندی و میخوای بازی کنی و من هم که گیج خواب . تا نمازمو دعا...
24 آبان 1391

و آن شب کذایی . . .

پریشب بخاطر اینکه پوشک باران رو به اتمام بود به باباییش زنگ زدم که بدون پوشک خونه نیا ! متاسفانه هر جا رفته بود پوشک کن ب ب پیدا نکرده بود و مجبور شده بود یه پوشک جدید بگیره منم شب بستم به پای باران - دوساعت بعد دیدم هی یه چرت میزنه و با ناله بیدار میشه و یه صدای عجیبی هم از خودش درمیاره و این روال تا ساعت ٢ ادامه داشت که دیگه کلافه شدم و شروع کردم به غر زدن با خشونت بلندش کردم که مامیشو عوض کنم صداش رفت بالا و نق نقاش تبدیل شد به جیغ بلند و اشک بود که از چشماش سرازیر شد و انچنان جیغ میزد که در یه لحظه صداش گرفت . . . وقتی که پاشو دیدم شده بود مثل لبو قرمز . . . جوری گریه میکرد که من و باباش هم با اون گریه میکردیم پاشو که شستم پمادی ...
17 آبان 1391